🔆خاطرات ایثارگری ها و فداکاری جانبازان 📚کتاب مهرنگاران تالیف محمد مهدی عبدالله زاده        در عملیات مطلع الفجر در منطقۀ تنگۀ حاجیان بودیم. تا اینکه در تاریکی شب گلولۀ یک توپ همه‌ چیز را خراب کرد. چند نفر زخمی شدند و ماشین ما هم آتش‌ گرفته بود. شدت خونریزی سبب شد از حال بروم. نمی دانستم چقدر بی‌ هوش بودم، همین‌ که چشم‌ باز کردم، تشنگی داشت من را می کشت. دیدم روی زمین دراز کشیده ام. یک سرنگ خون به دست راست و سرمی به دست چپم وصل است و آن‌هایی که دور و برم هستند، وضعیت بهتری ندارند. پای یکی را که از آنجا رد می شد چسبیدم و زور زدم تا بگویم: «آ آ آب!» باز هم دیگر چیزی نفهمیدم. فردا یا پس‌ فردای آن روز بود که چشم‌ باز کردم و دیدم پیرمردی بالای سرم گریه می کند. گفتم: «چرا گریه می کنی»؟ جواب داد: «خودم هر دو پایت را بردم سردخانه»! پاهایم را بلند کردم. چقدر سبک شده بودند. باورم نشد! دست زدم پا نداشتم! آن شب در زیر نور سوختن تویوتا دیده بودم فقط پای چپم از من نیست! به ذهنم گذشته بود: «با یک ‌پا هم می شود زندگی کرد». برای همین دلم خالی شد. ▫️برگرفته از خاطرات جانباز محمدرضا الماسی @Damghan_nama_ir