°|🌿🥝|°
💬 داستانک :
آقا رسول الله در یک جمعی بودند که یک نفر یهودی از جلوی حضرت رد شد؛ آقا فرمودند بزودی یک عقرب سیاه🦂 پشت گردن این آقارا میگزد و از دنیا میرود..☠
آن یهودی که از جلوی آقا و حضار رد شد، وارد یک بیابانی شد..🚶🏻♂
هیزمی جمع کرد و برگشت به شهر که آنهارا بفروشد..🪵💶
همه تعجب کردند!🙄
چون میدانستند آقا رسول الله صادق هستند و حرفی که میزنند از روی هوا و هوس نیست!
ولی چرا این فرد با وجود اینکه آقا گفتند بزودی به این روش از دنیا میروند زنده هست؟!😐
حضرت رسول وقتی این صحنه را دیدند، به یهودی فرمودند بار هیزمت را باز کن!🪵
بار هیزمش را که باز کرد دیدند یک مار سیاه از داخل آن بیرون آمد..🐍
آقا فرمودند قرار بود این مار تورا نیش بزند و تو بمیری! وقتی رفتی بیابان و برگشتی، چه کار خوبی انجام دادی؟🔎
گفت من کار خاصی نکردم، هیزم جمع کردم و در راه برگشت دو نان داشتم؛ فقیری دیدم. طلب نیاز کرد من هم یک نان را به او دادم🥯🤷🏻♂
حضرت فرمودند:
خدا به حرمت همین صدقه ای که دادی، عمر دیگری به تو بخشید و از مرگ بد تو جلوگیری کرد.🙂
#داستانک📜
#در_محضر_استاد☁️
🎙 ⊰ استاد رضایی ⊱
‹👣🏮›
╰┈➤
@menhaj_40