عصر یخبندان آرش پرسید: «بابا عصر یخبندان کی تموم شد؟» حوصله نداشتم به سؤال‌های بی‌سر و تهش که از میان فیلم‌های کودکانه بیرون می‌کشید، جواب بدهم. سؤال‌هایی که گاهی خودم هم از شنیدنش تعجب می‌کردم و جوابی برای آن نداشتم. دوباره سرش را از توی تبلت بیرون آورد و گفت: «بابا آدم‌ها تو عصر یخبندان بودند؟ چه‌جوری نجات پیدا کردن؟» با بی‌حوصلگی گفتم: «نمی‌دونم بابا اینایی که تو داری می‌بینی فیلمه، واقعیت که نیس!» و ادامه دادم: «مامان‌بزرگ رو با این حرفا کلافه نکنیا، اذیتش نکن! پسر خوبی باش!» امروز باید آرش را به مادرم می‌سپردیم تا من و عاطفه آزمون سختی را که داشتیم، پشت سر بگذاریم. داخل کوچه پیچیدم و جلوی خانه پدری توقف کردم، با اینکه تغییرات زیادی کرده ‌بود، اما هر بار با عبور از آنجا خاطرات کودکی‌ام را مرور می‌کردم. از جلوی خانه امیر، دوست کودکی‌ام رد شدم، خانه‌ای که به یک آپارتمان مجلل تبدیل شده بود. همین‌که جلوی در ایستادم، مادرم از خانه بیرون آمد. انگار منتظرم بود. پارچه سیاهی در دست داشت و چشم‌هایش از شدت گریه قرمز شده بود. حزن عجیبی توی صورتش جا خوش کرده بود. با دلهره از ماشین پیاده شدم. پرسیدم: «چی شده مامان؟» بغض توی گلویش را خورد و سعی کرد به آرش لبخند بزند: «سلام مادر، خوش اومدی... چیزی نیست نگران نشو. فقط ببین می‌تونی این پارچه رو بزنی در خونه امیر؟ اشرف خانم هفته پیش فوت شده...» یک لحظه خاطرات کودکی‌ام مثل برق از جلوی چشمانم گذشت. زن مهربان و خوش ‌سر و زبان محله که حق مادری به گردن همه بچه‌ها داشت. پارچه را گرفتم و گیج و منگ به آپارتمان بزرگ‌شان خیره شدم. ‌ـ چند روز یه بار زنگ می‌زدم آسایشگاه حالشو می‌پرسیدم، امروز که زنگ زدم، گفتن هفته پیش فوت شده، تحویل بهشت‌زهرا دادن، بچه‌هاش نتونستن بیان، امیرشون که هنوز خارجه، بقیه‌شونم... یک لحظه به حال انسان بی‌پناهی که شش بچه قد و نیم‌قد را با آبروداری بزرگ کرده بود، افسوس خوردم. چه مرگ غمگین و بی‌سروصدایی! قلبم فشرده شد. از عاقبت خودم ترسیدم. از عاقبت همه انسان‌ها! به نظرم هنوز عصر یخبندان تمام نشده بود. @MER30TV 👈💯