✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ پدربزرگ همیشه در گوشه ی مخصوص به خود می نشست. دنج و خلوت! در سرما و گرما همان لباس محلی زخیم بر تن و سربندی بر سر داشت. دوستان زیادی نداشت و اغلب تنها بود. آن شب زودتر از همیشه خانه را ترک کرد. همیشه شب ها به اطراف روستا می رفت و در آن سکوت قدم می زد و با خدا درد و دل می کرد. همسفرش سالها بود از پیشش رفته و تنهایش گذاشته بود. پدربزرگ بارها وجودش را به تاجر سرنوشت باخته بود. بارها ناملایمات زندگی را با جان و دل خریده بود و مرگ عزیزان زیادی را چشیده بود... در پی اش از خانه بیرون زدم. چند روزی بود حس می کردم توانش کمتر از گذشته شده و این موجب نگرانیم میشد. با آن قامت تکیده و عصایش از میان گندمزار عبور کرد. بوی علفهای تازه مشامم را پر کرد. هنوز گندم های درو نکرده ی زیادی در مزرعه وجود داشت. دایی کوچکم تمام وقتش را در مزرعه کار می کرد و همزمان برای ورود به دانشگاه تلاش می کرد. دلش می خواست برای خود کسی شود و نام پدرش را همیشه زنده نگه دارد. پدر بزرگ در آن تاریکی شب داس را برداشت و شروع کرد به درو کردن آنچه باقی مانده بود. با تعجب در پشت درختی پنهان شدم و آن قامت خمیده را که مدام بالا و پایین می شد نظاره کردم. ماه در کامل ترین حالت خود نور افشانی می کرد و با وزش نسیمی ملایم، گندمزار یکدست به رقص درآمده بود. صدای ملایم جویبار موسیقی دل انگیزی را در مشام جانم می نواخت. پدربزرگ می دانست که دایی کوچکم اجازه ی کار کردن به او نمی دهد. پس این بود دلیل بیرون رفتن های شبانه اش! پس از مدتی کار، خسته و نفس زنان مسیر بازگشت به خانه را در پیش گرفت. صدای نفس های صدادارش در جاده ی سنگلاخ بازگشت، قلبم را فشرد. با رسیدن به درب فلزی خانه، بنا به عادت بسم اللهی زیر لب گفت و قدم به حیاط خاکی خانه گذاشت. همه جا در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. گاوها، گوسفندها، مرغ و خروس، جوجه هایشان، و حتی سگ نگهبان نیز به آرامی، سر در گریبان آرمیده بودند. تنها صدای جیرجیرک ها بود که سکوت فضا را می شکست و ناله ی باد که لرزه به اندام می انداخت... با ورود پدربزرگ سگ محبوبش، سرش را بلند کرد و پس از دیدن قامت آشنایش دوباره با آسودگی به خواب رفت. ستارگان بر پهنه ی بیکران آسمان شب سوسو می کردند و تک درخت خشکیده ی حیاط با وزش شدید باد، برگهایش اش را خالصانه به دستش می سپرد... پدربزرگ در مقابل شیر آبی که به مخزن فلزی درون حیاط متصل بود نشست و پس از بر زبان آوردن نام خدا وضو گرفت. حس می کردم آن شب بوی عطری از آن آب متبرک به مشامم رسید. شاید هم بوی شب بوها بود...اما هر چه بود با تمام وجود سرمستم کرد. صدای نمازشب پدربزرگ آخرین موسیقی بود که از آن وجود پاک و مقدس به گوشم رسید. ای کاش خواب به چشمانم راه نمی یافت. ای کاش آنشب تا صبح در کنارش می نشستم و با تمام وجود استشمامم می کرد. ای کاش... اما چه سود که فردای آن شب دیگر پدربزرگ در میان ما نبود. با تمام وجود، در سجاده عشق، با شنیدن اذان عاشقی عزم سفر کرده و به معشوقش پیوسته بود. زهرا رحمانی @MER30TV 👈💯 🌸 🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼