#قسمت اول ☘☘☘☘
همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه …
آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت:
دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه
دو سال بعد هم عروسش کرد …اما من، فرق داشتم …
من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد …
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم …
مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی
و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم …چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت …
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد …
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود …
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند …
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره …
مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد …
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن …
هرگز ازدواج نکن …
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید …
روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه …
https://eitaa.com/merdoste