داستان
#ضربالمثل «سواره از پياده خبر ندارد، سير از گرسنه»
در زمانهاي نه چندان دور، مردي سوار بر شتر از بيابان داغ و خشکي ميگذشت. در پاي تپهاي به مردي پياده ای رسيد که خورجين قشنگي بر دوشش بود. مرد پياده خسته بود، به مرد سواره گفت: «برادر خستهام! جان به دست و پايم نمانده، مرا هم سوار شتر کن و به شهر برسان.
مرد سواره گفت: «اين خورجين را بفروش و يک الاغ بخر». مرد پياده لبخندي زد و گفت: «نميتوانم، اين خورجين زندگي من است» و التماس کرد که او را هم سوار بر شتر کند.
مرد سواره با اخم به مرد پياده نگاهي انداخت و گفت: «شتر، بچه من است، طاقت ندارد و فقط يک نفر ميتواند بر آن سوار شود». مرد سواره اين را گفت و به راهش ادامه داد. زماني گذشت، مرد پياده از خورجينش نان و خرمايي درآورد و خورد و به راه افتاد. در وسط راه به مرد سواره رسيد. مرد سواره روي زمين نشسته بود و شکمش را ميماليد. مرد سواره گفت: «برادر گرسنه هستم. اگر ممکن است نان و آبي به من بده». مرد پياده نيشخندي زد و گفت: «اين شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.» مرد سواره لبخندي زد و گفت: «نميتوانم، اين شتر ياور من است. مرا از اين آبادي به آن آبادي ميبرد.»
بعد با التماس به مرد پياده گفت: «لقمهاي نان بده، خيلي گرسنهام.» مرد پياده با اخم به مرد سواره نگاهي کرد و گفت: «خورجين من کوچک است، نان و خرما به اندازه يک نفر جا ميگيرد و فقط يک نفر را سير ميکند!» مرد پياده اين را گفت و رفت.
زن و بچههاي مرد سواره و مرد پياده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آنها بيايند. اما همه با تعجب ديدند که شتر بيسوار ميآيد و خورجيني هم به دهان دارد. جوانان شهر در جستوجوي دو مرد به طرف بيابان به راه افتادند. راه زيادي نرفته بودند که به مرد پياده رسيدند. او خسته روي زمين افتاده بود. او را سوار بر اسبي کردند. کمي آن سوتر، مرد سواره هم از گرسنگي روي زمين افتاده بود. او را نيز سوار بر اسب به شهر بازگرداندند و از آن پس بيخبري سير از گرسنه و سواره از پياده ضربالمثل خاص و عام شد.