قسمت سی و نهم.... روایت بسیجی مدافع حرم🥀
صدای انفجار شدید بیرون از خاکریزی که ما در آن بو دیم و بلند شدن خاک از روی زمین همچون قارچ به سمت آسمان و صدای بیسیم که یکی از خودروها مورد اصابت قرار گرفته
و صدایی که پشت بیسیم می گفت بچههای فاطمیون هستند
اکنون دائم به خود دلداری میدهم که این ماشین احمد نیست ولی چند دقیقهای نگذشت که متاسفانه متوجه شدم
خودرویی که مورد هدف قرار گرفته همان ماشین احمد است خودش همان لحظه به شهادت رسیده و دو نفر دیگر همراهش به شدت زخمی شدند در مقابل چشمهایمان در حال سوختن و به دلیل میدان مین پشت خاکریزها احتیاج است حتماً تخریبچی برادر حمید خود را برساند و فقط او میتواند به سمت ماشین برود
صحنهای بسیار دلخراش و عذاب آور احمد به گونهای به شهادت رسیده که کامل قابل شناسایی نیست و دوستانش نیز از شدت جراحات قبل از رسیدن به تدمور به شهادت رسیدند🥀
در آن صحرا لحظه غروب آفتاب بسیار غمبار بود و آن روز که اصلاً قابل وصف نیست فقط یک روز با آمدن احمد کمی از غربت آن صحرا کاسته شده بود برای من که با شهادت احمد باز غم و غصه آن صحرا همه وجودم را گرفت
هر هفته سهشنبهها برای شهدای آن صحرا که همچون صحرای کربلا شده بود مراسمی گرفته میشد و یک نفر بانی میشد برای خرید گوسفند از عشایر و قربانی کردن آن و پخت آبگوشت
در اوایل ابوعلی آشپز عراقی زحمت پخت آبگوشت را میکشید که از او خواهش کردم تا آبگوشت را من بپزم و ایشان قبول کرد و معجزاتی که در آن آشپزخانه دیدم...
عنایت حضرت زینب در آن آشپزخانه