درد وبلات بخوره تو سر بعض مسولان حالا:
حسین خرازی پس از 45 روز نبرد در فاو، تصمیم گرفت به پادگان لشکر برگردد. از اروند عبور کرد و منتظر راننده خود ماند، اما راننده نیامد و رفت سر جاده اصلی و مثل سایر بسیجیها پرید پشت یک وانت گذری. ۳ کیلومتر جلوتر، راننده به جاده فرعی پیچید و بسیجیها پریدند پایین. خرازی در انتظار اتومبیل بعدی، یک تانکر آب ایستاد و فهمیده که اگر دیر بجنبد تا شب هم به پادگان نمیرسد و دوید و سوار شد. راننده مرد خوشصحبتی بود و خرازی دوست داشت نگاه مردم به جنگ را از زبان خودشان بشنود. او آنروز چه احساس خوبی داشت.
پس از ۵ ماشین عوض کردن، به دژبانی آبادان رسید و در صف طویل بسیجیها منتظر ماند و بهسختی به پادگان لشکر رسید.
وقتی وارد پادگان میشد، دژبان او نشناخت و گفت: «کارت شناسایی"
خرازی با چهرهای حقبهجانب جواب داد: «کارتم کجا بود. زیاد سخت نگیر و بگذار بروم.»
دژبان با دلخوری گفت: «اینجا مقررات دارد. با چه مجوزی داری گردنکلفتی میکنی؟»
اگرچه خرازی انتظار نداشت کار به اینجا بکشد، اما مقاومت کرد و دژبان به او گفت: «دستهایت را بگذار روی سرت و کمی کلاغپر برو تا مقررات را رعایت کنی.»
خرازی شروع کرد به کلاغپر رفتن و دژبان هم پشت سرش مرتب تکرار میکرد:
«ادامه بده... ادامه بده...»
ناگهان فرمانده دژبانی لشکر رسید و به آن بسیجی که سرباز بود، توپید و گفت: « میدانی داری چه کسی را کلاغپر میبری؟»
بسیجی پاسخ داد: «خودتان گفتید همه باید مقررات را اجرا کنند»
فرمانده دژبانی سیلی محکمی بهصورت او زد و گفت: «ولی تو داشتی فرمانده لشکر را کلاغپر میبردی.»
ناگهان خرازی تشری به فرمانده دژبانی زد و گفت: «چرا او را تنبیه کردی؟ او که داشت به وظیفهاش عمل میکرد.»
خرازی صورت آن بسیجی را بوسید و گفت: «مرا ببخش. شب بیا سنگر فرماندهی، کارت دارم. با یک تشویقی ده روزه موافقی؟»
سپس به فرمانده دژبانی گفت: «من به عمد خودم را معرفی نکردم تا ببینم دژبانی چقدر مقررات را رعایت میکند. انتظار نداشتم با نیروهای زیردستت اینطور رفتار کنی. فکر میکنی اینها کی هستند؟ دست از زندگی کشیدند و آمدند که از اسلام دفاع کنند. من و شما که مسئول آنها هستیم، باید مثل تخم چشممان از آنها مواظبت کنیم.»
🌿برشی از کتاب عقیق
🌴🌴🌴