بسم الله الرحمن الرحیم ....و شاید زبان حالم می گفت: اي شیعیان! شما سخت در اشتباهید. اقلاً به همین یک اشتباه اعتراف کنید، مگر نه پیامبر، همین حضرت علی را فرستاد که قبرها را با خاك یکسان کند! پس این قبرهاي مزیّن ، به طلا و نقره براي چیست؟ اینها اگر شرك هم نباشد،حداقل اشتباه بزرگی است که اسلام آن را نمی آمرزد. دوستم در حالی که یک قطعه گل خشک شده را بر می داشت، از من پرسید: آیا می خواهی نماز بخوانی؟ با عصبانیت به او پاسخ دادم: ما اطراف قبرها نماز نمی خوانیم! گفت: پس لحظه اي منتظرم باش تا من دو رکعت نماز بگذارم. در آن چند دقیقه که انتظارش می کشیدم، مشغول خواندن تابلوئی شدم که بر ضریح آویزان بود و از لابلاي میله هاي زرین ضریح به داخل آن می نگریستم که اسکناس ها و سکه هاي رنگارنگ از درهم و ریال گرفته تا دینار و لیر فراوان به چشم می خورد و همۀ آنها را زائران به عنوان تبرک و یا براي شرکت در برنامه هاي خیریه اي که به خود حرم ارتباط داشت، در آنجا می انداختند و از بس زیاد بود،خیال کردم،چندین ماه بر آنها می گذرد ولی دوستم بعدا به من گفت که مسئولین حرم، هر شب پس از نماز عشا، پولها را از داخل ضریح بیرون می آورند. از آنجا شگفت زده بیرون آمدم در حالی که آرزو می کردم، اي کاش به من هم مقداري از این پولها می دادند یا آنها را بر مستمندان و تهیدستان تقسیم می نمودند که چقدر هم عددشان زیاد است. به هر طرف که نگاه می کردم، مردم را در ایوانها و رواقهاي حرم می یافتم که مشغول نماز بودند و برخی دیگر هم گوش به سخنان خطبا و واعظان می دادند که برفراز منبرها رفته و مردم را موعظه می کردند و گویا نالۀ بعضیها را می شنیدم که با صدا گریه می کردند. و گروه هائی از مردم را می دیدم که گریه می کنند و بر سر و سینه خود می زنند، می خواستم از دوستم سئوال کنم که اینها را چه شده است که چنین گریه می کنند و سینه می زنند که ناگهان جنازه اي را از آنجا گذراندند و برخی را دیدم که قسمتی از سنگهاي وسط صحن را بلند می کردند تا میت را در آنجا بگذارند، از این رو خیال کردم گریه همه آن مردم براي این مرده است که لابد خیلی هم نزد آنان عزیز بوده است! . دیدار با علماء دوستم مرا به مسجدي در گوشه اي از حرم برد که تمام آن مسجد با قالی فرش شده بود و در محرابش آیاتی از قرآن با خط بسیار زیبائی نوشته شده بود. آنچه در وهلۀ اول جلب توجهم کرد، عده اي از کودکان بودند که عمامه بر سر داشتند و نزدیک محراب نشسته بودند و هر یک کتابی در دست، مشغول مباحثه بودند. از این منظره زیبا خیلی خوشم آمد زیرا تا آن روز ندیده بودم کودکانی که عمرشان بین 13 و 16 سال بیشتر نبود، عمامه بسر باشند، گو اینکه آن لباس بقدري آنها را زیبا کرده بود که مانند ماه می درخشیدند. دوستم از آنها پرسید: «سید»کجا است؟ آنها گفتند که مشغول خواندن نماز جماعت با مردم است. نفهمیدم مقصود از « سید »کیست ولی احتمال دادم یکی از علما باشد. و بعدا فهمیدم او آقاي خوئی، یکی از رؤساي حوزه علمیۀ شیعیان می باشد. ناگفته نماند که شیعیان لقب « سید » را به هر کسی می دهند که از نسل پیامبر «ص» باشد و سید چه عالم باشد وچه طلبه، عمامۀ سیاه بر سر دارد ولی سایر علماء عمامۀ سفید می پوشند و آنها را «شیخ» می نامند. و ضمنا برخی از سادات هم هستند که گرچه عالم نمی باشند، ولی عمامۀ سبز بر سر دارند. دوستم از آنها خواست که با آنها بنشینم تا وقتی که او به دیدار « سید » برود و برگردد. آنها هم به من خوش آمدگفتند و مرا در یک نیم دایره تقریبا احاطه کرده و خیلی احترام گذاشتند. من در چهره هاشان می نگریستم و بی گناهی و پاکی و خوش نفسی آنها را در می یافتم و در ذهنم حدیثی از پیامبر «ص» خطور کرد که فرموده است: «انسان بر فطرت متولد می شود و این پدر و مادرش هستند که او را یهودي یا نصرانی و یا مجوسی بار می آورند» .... ادامه دارد...