مشکات
🕊قسمت دهم 🕊 🍀خاطرات شهید یونس زنگی آبادی برگرفته از کتاب مثل مالک 🍀 ✨قرار بود روی دژ شهید همت دو
قسمت یازدهم 🍀خاطرات شهید یونس زنگی ابادی برگرفته از کتاب مثل مالک 🕊🕊🕊 🌹پسرش تازه دنیا اومده بود ، گفتم :" دلت برا بچه ت تنگ نشده ؟ جبهه و جنگ بس نیست ؟"تو به اندازه ی خودت تو جنگ بودی ! حاجی لبخندی زدو گفت:" اگه صد تا بچه هم داشته باشم،روزی هم صد دفعه خبر بیارن بچه ت رو ازت گرفتن ، من دست از خمینی بر نمی دارم ، وجبهه و جنگ رو به همه چیز ترجیح میدم 👌👌 🕊🕊🕊 🌹حدود چهل پل شناور رو بهم وصل کردیم .بی مقدمه گفت: «حس نظامیم بهم میگه ۲۴ ساعت کار و تعطیل کنیم» . بعد دو روز که برگشتیم ، چند تا خمپاره خورده بود اونجا و پلها از هم جدا شده بودن .😳 گفته بود " کار رو تعطیل کنیم تا عراقی ها خمپاره هاشون رو بزنن😐 🕊🕊🕊🕊 🌹تو ی عملیات بعد از درگیری بسیار شدید و سنگین ، حدود ۳۶۰ نفر عراقی ، بعد از یک مبارزه ی طولانی مجبور به تسلیم شدن از داخل گل و لای بیرون میومدن و اسلحه شون رو به نشونه ی تسلیم مینداختن جلوی ما اولین چیزی که حاجی گفت :این بود "👇 این ها تشنه هستن، از دیشب آب نخوردن بهشون آب بدید 👌 هیچ کس هم حق نداره به طرف اونها تیر اندازی کنه 👌👌 🔻من به حاجی گفتم : حاجی، انگار یادت رفته که دیروز چطوری مقاومت میکردن ⁉️ 🔅حاج یونس خیلی جدی جواب داد:دیروز مساله ش فرق میکرد ، تکلیف ما دیروز چیز دیگه ای بود؛ اما امروز اینا اسیر ما هستن ، امروز تکلیف ما اینه که مثل یک برادر از اونها پذیرایی کنیم ✅ به غیر قمقمه ی بچه ها دیگه آبی وجود نداشت حاج یونس دستور داد هرکی در قمقمه ش آب داره به اونها بده👌👌👌 ادامه دارد 💞 https://eitaa.com/beheshtekhanevadeh