قسمت یازدهم
🍀خاطرات شهید یونس زنگی ابادی برگرفته از کتاب مثل مالک
🕊🕊🕊
🌹پسرش تازه دنیا اومده بود ، گفتم :" دلت برا بچه ت تنگ نشده ؟
جبهه و جنگ بس نیست ؟"تو به اندازه ی خودت تو جنگ بودی !
حاجی لبخندی زدو گفت:" اگه صد تا بچه هم داشته باشم،روزی هم
صد دفعه خبر بیارن بچه ت رو ازت گرفتن ، من دست از خمینی
بر نمی دارم ، وجبهه و جنگ رو به همه چیز ترجیح میدم 👌👌
🕊🕊🕊
🌹حدود چهل پل شناور رو بهم وصل کردیم .بی مقدمه گفت:
«حس نظامیم بهم میگه ۲۴ ساعت کار و تعطیل کنیم» .
بعد دو روز که برگشتیم ، چند تا خمپاره خورده بود اونجا
و پلها از هم جدا شده بودن .😳
گفته بود " کار رو تعطیل کنیم تا عراقی ها خمپاره هاشون رو بزنن😐
🕊🕊🕊🕊
🌹تو ی عملیات بعد از درگیری بسیار شدید و سنگین ، حدود ۳۶۰ نفر عراقی ، بعد از یک مبارزه ی طولانی مجبور به تسلیم شدن از داخل
گل و لای بیرون میومدن و اسلحه شون رو به نشونه ی تسلیم مینداختن جلوی ما
اولین چیزی که حاجی گفت :این بود "👇
این ها تشنه هستن، از دیشب آب نخوردن بهشون آب بدید 👌
هیچ کس هم حق نداره به طرف اونها تیر اندازی کنه 👌👌
🔻من به حاجی گفتم : حاجی، انگار یادت رفته که دیروز چطوری مقاومت میکردن ⁉️
🔅حاج یونس خیلی جدی جواب داد:دیروز مساله ش فرق میکرد ، تکلیف ما دیروز چیز دیگه ای بود؛ اما امروز اینا اسیر ما هستن ،
امروز تکلیف ما اینه که مثل یک برادر از اونها پذیرایی کنیم ✅
به غیر قمقمه ی بچه ها دیگه آبی وجود نداشت
حاج یونس دستور داد هرکی در قمقمه ش آب داره به اونها بده👌👌👌
ادامه دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/beheshtekhanevadeh