✍ قرآن به سر گرفته‌ام و خدا را به عزیزترینش قسم می‌دهم" بعلیِِ ". در سَر، یکسال گذشته را با خودم دوره می‌کنم. در تمام لحظاتی که یکسال را از نظر گذراندم یک سوال بیشتر از هرچیز برایم پررنگ بود " تو این یه سال چی‌کار کردی برای عزیزترین مخلوق خدا؟!" می‌گردم، چیزی پیدا نمی‌کنم. برای بار دوم سالی که بر عمرم اضافه شده را دوره می‌کنم. و بار سوم. نتیجه، یک کلمه‌ی ترسناک و غمناک است: هیچ... یکسال بر عمرم اضافه شده، یکسال بیشتر شیعه‌اش بوده‌ام، شاید هم باید بگویم یکسال بیشتر ادعای شیعه بودن داشته‌ام اما هیچ کاری برای مولا و محبوبم انجام نداده‌ام. دلم نهیب می‌زند " اما تو این یکسال خیلی دوستش داشتی، حتی بیشتر از پارسال" جدال بین عقل و دلم بالا می‌گیرد، وقتی عقلم جواب می‌دهد " یه دوست داشتن بی‌حاصل و بی‌عمل" حق با عقل است؛ محبت در دل بجوشد و به عمل منجر نشود، نتیجه‌اش می‌شود اینکه به امامت بگویی" تو و خدایت بروید بجنگید، من هم خواهم آمد"، البته اگر بروی... قبل از تمام این جدال‌ها، از مولایم نجف می‌خواستم و بس. اما حالا، درحالیکه هیچ چیز برای عرضه به امامم ندارم نه روی نجف خواستن دارم و نه روی نجف رفتن. می‌ دانم که پیامبرخاتم او را " پدر امت" خوانده اما شرم دارم از اینکه پدر خطابش کنم پس محبت پدری‌اش را در دلم نگه می‌دارم و به زبان "آقا جان" می‌خوانمش. از محبوب ترین مخلوق خدا می‌خواهم روزی‌ام کند تا برایش کار کنم، هرکاری که باشد اما شیعه‌ی بی‌حاصلش نباشم... @Meshkat_ikiu