🌟نبرد مجنون قسمت ۱۵🌟 "از مجنون تا رومادیه" زمانیکه دوربینها شروع به تصویر برداری میکردند، یکی از فیلمبردارها که با جرثقیل مخصوص سبددار در پشت دروازه جنوبی استادیوم بصره مستقر بود ظاهرا"هماهنگ کننده همه تصویر بردارها بود و از نمای بالا تصویر برداری میکرد. قبل از شروع فیلمبرداری با اشاره دستش سربازهای عراقی را از آغاز فیلمبرداری آگاه میکرد. بلافاصله همهٔ سربازها کابل هایشان را روی چمن می انداختند تا در تصویر سندی از شکنجه هایشان ثبت نشود. به محض قطع فیلمبرداری دوباره با اشاره دستش سربازها را مطلع میکرد و سربازها دوباره کابل هایشان را برمیداشتند و بجانمان می افتادند و ضمن کتک کاری آرایش ایستادنمان را بشکل دیگری تغییر میدادند. ظهر روز چهارشنبه ۱۳۶۷/۴/۸ بود و خورشید شدیدترین ساعات گرمای روزانه اش را به زمین میبخشد. اونقدر تشنگی بر جسم نحیف مان غلبه کرده بود که دیگر دیدمان را تار کرده بود. از شدت عطش حتی رطوبت زبان و فضای دهانم خشک شده بود و زبانم انعطافش را از دست داده بود، دیگر قدرت تکلم نداشتم هرچه میخواستم صدا بزنم و بگم *مای، مای* زبانم بسختی توی دهانم جابجا میشد و صدای خش خش و خشن زبانم که به دیواره دهانم کشیده میشد را گوشم می شنوید، در این حین بود که من بر اثر شدت تشنگی از حال رفتم و دیگر نفهمیدم چی شد... زمانی به هوش آمدم که آرام آرام بینایی و شنوائی یم بازگشت، دیدم سرم روی زانوی آزاده رمضان درخشانی هم گردانیم که بچهٔ وحدتیه دشتستان بود و یک بطری آب معدنی که بالایش بریده و شبیه لیوانی شده بود را در دست دارد و مشغول آب دادنم است. وقتی هوش و بینائیم بازگشت خودم کمکش بطری را گرفتم حین فیلمبرداری بود، چون همه ایستاده بودند، فقط من درازکش بودم که سرم روی زانوی هم گردانیم رمضان بود، چون فیلمبرداری که قطع می شد پس از کتک کاری و تغییر آرایش ایستادن به اسراء می گفتند بنشینند. پس از خوردن آب بدنم سرتا پا خیس عرق شد و قدرت نشستن پیدا کردم، رمضان چون خودش هم عطش شدید داشت ته مانده آب بطری را خودش سرکشید. رمضان بعدا" بهم گفت: وقتی دیدم تو از حال رفتی و با صورت روی چمن افتادی با چشم گریان از سربازای عراقی تقاضای آب کردم، سرباز مسنی که هنوزم چهره اش در نظرم مانده دوید و از سطل آبی که کنار زمین چمن گذاشته بود بطری بریده ای را آب کرد و بدستم رساند. شاید اگر قدری تعلل کرده بود، منم تمام کرده بودم. اون سرباز با سن حدود۵۵ ساله اش با بقیه بسیار متفاوت بود. خیلی رئوف نشان میداد، زمانیکه فیلمبرداری قطع میشد همه کابل توی دستشان بود و مشغول کتک کاری بودند، ولی این سرباز مسن فقط با سطل به اسراء آب میداد، اما عطش اسراء آنقدر زیاد بود که یک نفر جوابگوی بیش از ۲۰۰۰ نفر اسیر تشنه نبود. بنده به عینه دیدم این پیرمرد نظامی وقتی سطل آب را پر میکرد و برای اسراء می آورد چون همه ازش التماس آب داشتن و بطرف سطل حرکت میکردند، او نمی دانست سطل را به دست کدام اسیر بدهد به همین خاطر چشمهایش را می بست و سطل را دو دستی میگرفت و جلو می آمد تا به دست یکی برسد. چون نمی خواست التماس همه اسراء را ببیند و تبعیضی بینشان گذاشته باشد. خلاصه پس از حدود ۲ ساعتی که توی استادیم بصره بودیم، اتوبوسهایی که از قبل آماده شده بودن، وارد استادیوم شدن و به ترتیب سوار بر اتوبوس شدیم. من و دوستم کرمی توی اتوبوس کنار هم قرار گرفتیم، ردیف دوم سمت راست اتوبوس،کرمی کنار شیشه و من کنار پیاده رو، جلویمان دو تا از درجه دارهای مسلح عراقی نشسته بودند. کلا" شش نفر مسلح توی اتوبوس سوارشد دو نفر جلو چهار نفر در عقب اتوبوس. بیش از ۵۰ دستگاه اتوبوس پر شد و نزدیک به اذان ظهر به مقصد بغداد براه افتادیم... 🍃 خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb