🌟نبرد مجنون قسمت ۱۷🌟 "ازمجنون تا رومادیه" طولی نکشید که اون درجه دار به همراه اسیر مترجم وارد اتوبوس شدن، یک قابلمه فلزی متوسط پر از آب سرد دستش بود. چون من و دوستم کرمی دومین ردیف و پشت سر اون دو عراقی بودیم، قابلمه آب ابتدا به من رسید، خواستم به بقیه اسراء تعارف کنم و ازشان عذرخواهی کنم که جلوتر از همه باید آب بخورم که افسر عراقی دست به کابل شد. باورم نمیشد این همان مایع حیات هست که اینهمه آرزویش را داشتم. شاید نیمی از قابلمه را سر کشیدم و نیمی دیگرش را دوستم لطف الله کرمی خورد. بدنم خیس عرق شد و چشمهایم نوری مضاعف گرفت، بلافاصله هر آنچه آب خورده بودم را بالا آوردم و در کف اتوبوس ریخت، حیفم می آمد، دستهای خونی و آلوده ام را جلویش گرفتم و دوباره آب توی دستهایم را خوردم، ولی باز هم معده خالیم آنرا پس زده و استفراغش کردم. آبی را که بالا می آوردم با آبی که خورده بودم کوچکترین مغایرتی نداشت. چون معده ام از شامگاه ۱۳۶۷/۴/۳ که آخرین شام را در کنار دوستان و همرزمان شهیدم در جزیره مجنون خورده بودم بعد از اون جز چند باری آب خالی چیزه دیگری نخورده بودم. تا اتوبوس ما سوختگیری کرد تقریبا"بیش از نیمی از اسرای اتوبوس آب خوردن. اتوبوس مجددا" براه افتاد. چون کولر اتوبوس را روشن کرده بودن عطشمان قدری فروکش کرده بود. یک ساعتی قبل از غروب آفتاب کاروان اسراء وارد بغداد گردید. مردم بغداد با شادی و تکان دادن دست احساسات خود را نسبت به سربازان شان ابراز میکردند. از بد حجابی و پوشش زنان بغدادی معلوم بود که سخت متأثر از فرهنگ غرب هستند. پس از عبور از چندین بلوار و خیابان و عبور از رودخانه دجله که از بغداد میگذرد، وارد پادگان نظامی وسیعی شدیم. اتوبوس ها به ترتیب جهت تخلیه اسراء در صفی طولانی ایستاده بودند. تقریبا"هر هفت دقیقه ای به اندازه طول یک اتوبوس صف به جلو میرفت. آفتاب غروب کرده و هنگام اذان مغرب بود اسراء همه غمگین و چهره ای بسیار غمبار داشتند، افکار جور وا جور و آینده مبهم روح و روانمان را آزار میداد، همانطور روی صندلی اتوبوس بدون تیـمم و رکوع و سجود وحتی رعایت جهت قبله نماز مغرب و عشایمان را فقط با ذکر و حرکت چشم بجا آوردیم و از خدا عاجزانه طلب یاری کردیم. پس از حدود یک ساعتی نیمی از اتوبوس ها دور زدن و برگشتن بطرف خارج از پادگان. ظاهرا" ظرفیت زندان اونجا تکمیل شده بود. مجددا" پس از طی مسیر نه چندان طولانی وارد پادگان نظامی دیگری شدیم. اتوبوسها به ترتیب صف بسته بودند، باز هم صف اتوبوس ها به کندی حرکت می کرد، نیم ساعتی طول کشید تا به محلی که باید پیاده میشدیم رسیدیم. چون من و دوستم کرمی در ردیف ابتدایی اتوبوس نشسته بودیم زودتر متوجه اوضاع بیرون شدیم، از جایی که باید پیاده میشدیم تا درب ورودی زندان در دو طرف راه به طول ۱۰۰ متری سربازهای بعثی کابل به دست ایستاده بودند و دالان یا تونلی تشکیل داده بودند که بین اسراء مشهور بود به *تونل مرگ* بی شک هر اسیر ایرانی در طول اسارتش "تونل مرگ" را چندین بار تجربه کرده است. در دو نقطهٔ این تونل طنابی روی زمین انداخته بودند و دو سر طناب در دستهای دو سرباز در سمت چپ و راست تونل بود. اسراء وقتی از اتوبوس پیاده می شدند باید از وسط این تونل یعنی بین سربازهای مست بعثی عبور می کردند و بارانی از کابل و کتک را متحمل می شدند تا خودشان را به حیاط و محدوده داخلی زندان برسانند. اگر آهسته از این تونل عبور می کردیم بی شک کابل بیشتری می خوردیم. لذا مجبور بودیم با همهٔ ضعف شدید بدنی هر چه توان داشتیم را خرج دویدن و عبور سریع از تونل مرگ کنیم. سربازهای بعثی که سرطنابها را در دست داشتن حین دویدن اسراء سریع از دو طرف طناب را بلند میکردند و چون اکثر اسراء دستشان را سپر صورتشان کرده بودند تا آسیبی نبینند، متوجه طنابها نبودند و در کمند آنها گیر می افتادند یا پایشان پشت طناب گیر میکرد و به زمین می افتادند و چند برابر کتک می خوردند. بعضی ها هم با چابکی از روی طنابها می پریدند و در کمند سربازها وحشی گیر نمی افتادند. اتوبوس قبلی ما که داشت یکی یکی اسراء را پیاده میکرد من کاملا" متوجه بودم کجای تونل طناب برای به کمند کشاندن اسراء کار گذاشته اند. مواظب بودم به دامشان نیفتم، چندین مورد بود که اسراء به کمند عراقیا می افتادند یا راه ورودی زندان را گم می کردند و در حالت دویدن چند دور بین سربازهای وحشی دشمن میزدند و همینطور کابل می خوردند تا راه ورودی را پیدا کنند و وارد حیاط زندان شوند... 🍃خاطرات آزاده سرافراز غلامشاه جمیله ای، به قلم خودشان 🔵 ادامه دارد ... @gonbadekabood https://eitaa.com/joinchat/2115633213C8ae13116fb