راه شب ... (بیست و دو سی دقیقه) حکایت‌هایی از دیگرگونه زیستن حکایت یکم " تا وقتی که نشماری" آیت الله سید عباس حسینی کاشانی میفرمود: در ایامی که در نجف اشرف بودیم دوستی داشتم که در امرار معاش دچار سختی و فشار بسیاری شده بود روزی به محضر آقای قاضی رفت و عرض کرد آقا خداوند سبحان به من تمام چیزهای خوب را داده است جز این که سخت در فقر و فاقه هستم و فشار بسیاری را از این لحاظ تحمل میکنم اگر ممکن است چاره ای - برای این مشکل من کنید مرحوم قاضی پس از گوش دادن به حرفهای این شخص دستش را در جیب می برد و یک مشت فلوس پول) خُرد عراقی را از جیب خود درآورده و به وی می دهد و می فرماید بدون این که به مقدار این پول دقت کنی از آن استفاده کن! دوست ما نقل کرد که تا مدتهای مدید بدون این که از مقدار آن پول آگاه شوم هرجا که نیازی به پول پیدا میکردم از آن استفاده میکردم تا این که روزی وسوسه شدم و با خود گفتم مگر این پول چه قدر است که تمامی ندارد برای همین دست در جیب بردم و به شمارش آن می دید پرداختم دیدم جز چند فلس ،ناچیز چیز دیگری نیست ولی طولی نکشید همین پول ناچیز برکتش از بین رفت و دوباره به فقر و فلاکت افتادم دوباره به محضر آقای قاضی رفتم و قبل از این که من چیزی بگویم فرمود ها چه کار کردی؟ پولها را شمردی؟ بار دیگر مقداری فلوس به من داد و فرمود دیگر آنها را نشمار. آیت الله سید عباس حسینی کاشانی فرمودند تا زمانی که دوستم در قید حیات بود از آن بود با برکت استفاده میکرد بدون این که در آن کاستی پیدا شود! @mirfakhraei_s