می گفت: کنار يکی از زاغه مهمات‌ها، سخت مشغول بوديم. تو جعبه های مخصوص،مهمات می گذاشتيم. ودرشان را می بستيم.گرم کار،يک دفعه چشمم افتاد به يک خانم محجبه،با چادری مشکی!داشت پابه پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم:حتماً ازاين خانم هاييه که می‌يان جبهه.اصلاً حواسم به اين نبود که هيچ زني را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود.به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند وبی‌توجه می رفتند ومی آمدند،انگار آن خانم را نمی ديدند. قضيه، عجيب برام سؤال شده بود.موضوع،عادی به نظرنمی رسيد.کنجکاو شدم بفهمم، جريان چيست!رفتم نزديک تر، تا رعايت ادب شده باشد.سينه ای صاف کردم وخيلی با احتياط گفتم:خانم!جايی که ما مردها هستيم،شما نبايد زحمت بکشيد.رويش طرف من نبود.به تمام قد ايستاد وفرمود:«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمي کشيد؟»يک آن ياد امام حسين(علیه السلام) افتادم واشک توی چشمام حلقه زد. خدا بهم لطف کرد، که سريع موضوع را گرفتم وفهميدم جريان چيست. بی اختيار شده بودم ونمی دانستم چه بگويم خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمود:«هرکس که ياور ما باشد.ما هم ياری اش می کنيم» "برشے‌ازکٺاب‌خآک‌هاے‌‌نرم‌کوشک" "زندگینامہ‌شهیدعبدالحسین‌برونسے‌" ᴍɪsᴀɢʜ