🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوچهارم
- کیه؟
- نشناختیش؟ پژمانه!
- عامو پژمان که اهل ای خلافا نبود!
زدند زیر خنده.لبهای من هم بین استغفرالله گفتنهای توی قنوت،هی به خنده گشاد میشد.
کمکم بچه ها با خمیازه کشیدن،باز به اتاقهای خودشان برگشتند تا بخوابند. بعد از نماز باید میرفتم سر پست.
صبح از ساختمان زدم بیرون و به سراغ موتورم رفتم.دیروز یک صدای اضافهای میداد.نشستم تا دستکاریاش کنم ببینم مشکل از کدام قسمتش است.
- عامو،ای موتورو،دل و جیگر نموند براش!
بهرام بود.با آن قد بلندش بالای سرم ایستاده بود.
خندیدم و به بدنه موتور دست کشیدم.
- میخوام اینقدر بهش برسم که موقع عملیات،مثل مرد هوامون رو داشته باشه.
دستمالی از جیبم بیرون آوردم و سر و رویش را تمیز کردم.
- خب بیا یه دستی هم به این موتور ما بکش ببین چشه؟
بلند شدم و به دنبالش رفتم.چند متر آن طرفتر از ساختمان،کنار چند تا تویوتا گذاشته بودش.سوارش شدم و چند بار پدال را زدم،ولی روشن نشد. بهرام متعجبانه گفت:«باکش هم پره،نمیدونم چرا روشن نمیشه.»
ابزار مورد نیاز را برایم آورد.خم شدم و کاربراتورش را درآوردم و با کمی بنزین شستم تا خاک آشغالها بریزد. وقتی کارم تمام شد،با دستمالی پاکش کردم و سر جایش نصبش کردم.
- حالا بشین پشتش که مثل جت میره.
سوار شد و با اولین فشار روی پدال، موتور روشن شد.همینطور که میرفت دستی تکان داد و با صدای بلند گفت:«توفیقی،خدا توفیقت بده!» رفتم توی ساختمان؛ سراغ علی بازیار، قرار بود با هم همکار شویم؛ اگر عملیاتی شد،من هم کمکیاش باشم و هم رانندهاش.اتاقش طبقه همکف بود. پتو را کنار زدم.رفتم تو و بلند سلام کردم.فقط یک نفر توی اتاق بود که با تعجب نگاهم کرد و پرسید:«شما؟»
باز هم با صدای بلند گفتم:«پژمانم.»
- نمیشناسم.برو بیرون،در بزن بعد بیا تو!
رفتم بیرون.اتاقها که در و دربند نداشت.چند ضربه محکم به پتو زدم و رفتم داخل.باز همان سلام و سؤال و جواب.
- با کی کار داری؟
- على بازيار.
لبهایش داشت به خنده باز میشد که علی آمد تو.
- پژمان تو اینجایی؟بیا بریم؛ بچهها جمع شدن.
برای کسی که توی اتاق بود دستی تکان دادم ورفتیم بیرون.پنجاه متری از ساختمان فاصله گرفتیم تا به بقیه رسیدیم.پنج نفر آماده آموزش خمپاره ۶۰ چریکی بودیم.علی گلوله خمپارهای را از توی جعبه برداشت و به طرفمان گرفت.اولاجزایش را تشریح کرد.
- این از سه قسمت تشکیل شده؛ دنباله،بدنه و ماسوره. موقع شلیک هم طبق مسافتی که میخوایم عمل کنیم،یه خرج روی دنباله میذاریم.
هرقسمت را با دست نشان داد.
- برای شلیک کردن باید گلوله را از قسمت دنباله وارد قبضه کنیم.
با دقت به حرفهایش گوش میدادیم.مثل زمان مدرسه نبود که خیلی از درسها به دردمان نمیخورد.
اینجا تا کاربلد نمیشدی،خریدار نداشتی.آموزش تئوریاش نیم ساعتی طول کشید و نوبت به مرحله عملی و هیجانی کار رسید.روی زمین نشست. خرج ۱ روی گلوله انداخت.ضامن گلوله را کشید.زاویهیاب روی قبضه را تنظیم کرد.
قبضه را محکم با یک دست و سینه پایش نگه داشت.گلوله را توی قبضه انداخت و شلیک کرد. صدایش بدک نبود.کی عملیات میشد که من این قبضه را به دست بگیرم و به طرف دشمن شلیک کنم؟!
****
چند روزی ازش بیخبر بودم.دیگر داشتم دیوانه میشدم.کارم فقط شده بود گریه کردن.به تماسهای روزانهاش عادت کرده بودم و حالا داشت عادتم را به هم میریخت و مریضم میکرد.آنقدر لوسم کرده بود که نمیتوانستم نبودش را تحمل کنم. دلم برای تعریف کردنهایش تنگ شده بود.همان عید سال اول که به بوشهر رفتیم،کنار دریا یک قسمتی را مخصوص جت اسکی قرار داده بودند که آدم را خیلی وسوسه میکرد. چشمم را به کسانی دادم که سوارش شده بودند و توی آب با سرعت میرفتند.آنقدر هیجان داشت که صفش،خیلی طولانی شده بود.پژمان دستم را به طرفشان کشید.
- من با چادر که نمیتونم سوارش بشم.
براندازم کرد و گفت:اگه تو نیای منم نمیرم.
نگاه مشتاقم را دیده بود.
- بابا تو برو.اشکالی نداره؛من که ناراحت نمیشم.
همینطور نُچ میگفت و سرش را بالا میداد.از لذت جت اسکی انصراف دادیم و سوار قایق شدیم.من روی صندلی پایین نشستم و پژمان هم پشت سرم.من را بین زانوهایش،محکم گرفته بود.پیمان و طاهره هم کنارم جاگیر شدند.مادر و آقاجان و پدرام هم روی آخرین قسمت نشستند..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|
http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨