بسم الله الرحمن الرحیم
برای سالی که بیمعلم به سر شد
#روح_الله_نامداری
[بخش 2 از 2]
تعطیلات عید سال 1390 را بیشتر درگیر مطالعه برای همان کلاس بودم. تمرکز و سرعتم در خواندن، بهاندازه خواست روحالله نبود و او دراینباره کوتاه نمیآمد و بهجای کوتاهآمدن، راهحل مشکل را برایم میگفت. یکبار عذرم را خواست. دفعه بعد اما رفتم. بیسروصدا پشت درِ کلاس نشستم روی زمین و بنا کردم به گوش دادن. نمیدانم چقدر گذشته بود که محسن، درِ کلاس را باز کرد. اصلاً خودش ترغیبم کرده بود که این کار را بکنم و حالا برای کاری ناچار شده بود پیش از پایان کلاس از روحالله اجازه بگیرد و برود. در را باز کرد و من را دید و روحالله را خبر کرد. روحالله مرا دوباره به کلاس راه داد، اما نمیدانم چند جلسه گذشت که باز هم نتوانستم خودم را به خواستِ او برسانم. بهگمانم بیشترِ شاگردان آن کلاس از قافله جا ماندند تا جایی که روحالله همچون همیشه، کلاس را تعطیل کرد. حسین که کلاس به همت او برگزار شده بود، پادرمیانی کرد و دوباره کار ادامه پیدا کرد اما همان ماجرا تکرار شد و اینبار برای همیشه آن کلاس بینظیر تمام شد.
آن کلاس تمام شد اما روحالله ما را رها نکرد. ما او را رها میکردیم اما او نه. باید اتفاق عجیبی میافتاد تا از کسی بهتمامی رویگردان شود؛ که این البته شده بود. شنیده بودم یکی از دوستان در حق کسی ظلمی کرده بود و روحالله فهمیده بود. میگفتند بسیار هم اهل مطالعه و فکر بوده و روحالله به او بسیار امیدوار بوده. اما این ظلم، سبب شده بود که روحالله برای همیشه رهایش کند.
روحالله برایم دوست بود اما فراتر از دوست بود، بزرگتر بود اما فراتر از بزرگتر بود، استاد بود اما فراتر از استاد بود، معلم بود اما فراتر از معلم بود، همه اینها بود اما فراتر از همهشان بود. شاید باید او را معلم بنامم که شغل انبیاست و پیروی راهشان، برازنده اوست.
هیچ مرگی تاکنون اینچنین مرا از درون آشفته و دگرگون و سرگشته نکرده است که مرگ او با من چنین کرد. اما نه، این مرگ نیست، که رفتن است، هرچند همین رفتن، امسال را برایم سختترین سال عمرم کرد و باقی عمر را نیز چنین رقم زد؛ سالی که بیمعلم به سر شد. با این حسرت چه میتوان کرد جز آنکه به این راه روی بیاوریم، راهی که خمینی گشود و روحالله رهرو آن راه بود و ما را به آن فرامیخواند؛ راه دشوار و پرپیچوخمی که عاقبت این عصر را رقم خواهد زد، إنشاءالله.
@mjk_setiz