#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
یادم نیست چند بار مسیر بین اتاق و دفتر علی و راهرو را رفتیم و بدنهای خونی را دیدیم و برگشتیم.. میآمدم خانه و با خودم فکر میکردم صحنههایی که دیدم، واقعیت ندارد. برمیگشتم تا دوباره ببینم و مطمئن شوم..طفلک مهدی هم پابهپای من میآمد..حیران و سرگردان، پای برهنه روی خونها، بین بدنهای بیجان راه میرفتیم و برمیگشتیم خانه.. هر بار که از خانه خارج میشدم، ناباورانه در راهرو میگشتم.. غیر ارادی کشیده میشدم سمت دفتر علی. پایم را که روی خون گرمش میگذاشتم، چیزی از ته دلم کنده میشد و در گلویم گره میخورد.. علی را که بیحرکت روی زمین افتاده بود، نگاه میکردم. نفسم بند میآمد و برمیگشتم خانه. در خانه، خودم را میزدم و صدای گریه و شیونم بلند میشد…
📚رسول مولتان
🖋زینب عرفانیان
📓💠📓💠📓💠📓💠📓💠
📚باشگاه کتابخوانان مشهدی را در ایتا دنبال کنید
@mketab