نزدیک یک ماه از بستری شدنش توی بیمارستان گذشته بود. در این مدت، دو، سه بار زنگ زده بود خانه، ولی یک کلام از مجروحیتش نگفته بود آخرش هم از طریق رفقاش موضوع را فهمیدم. وقتی رفتم عیادتش از حال و روزی که داشت گریه ام گرفت گفت گریه میکنی محمد؟! پس تو اگر بیست روز پیش منو می دیدی چی کار می کردی؟ گفتم : خوش انصاف لااقل به ما خبر می دادی که مجروح شدی! گفت: چه دلیلی داره مادر و بقیه رو بیخودی ناراحت کنم. درباره نحوه مجروحیتش و وضع و اوضاعی که دارد ازش پرسیدم جواب نداد .گفت: میخوام از یک موضوع مهمتر باهات صحبت کنم که توی این چند روزه بیشتر از مجروحیتم منو اذیت کرده ! تا آن روز، دو، سه تا بیمارستان عوض کرده بود؛ از طرز برخورد بعضی مسؤولین بیمارستانها و بعضی از پزشک ها با مجروحین جنگ گله داشت میگفت : الحمد لله پرستار حزب اللهی زیاد داریم ، ولی پزشک و مسؤول حزب اللهی کم داریم ! آهی کشید و گفت : تو و امثال تو که توی هستین باید بدونین رسالتتون خیلی سنگینه؛ ما الآن هر جا که لطمه میخوریم و هر جا که کارمون پیش نمیره، علتش اینه که مسؤول تحصیلکرده و متعهد اون جا نداریم گفت : شما باید نیروی متعهد تربیت کنین 🌹شهید سید علی حسینی از مشهد معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء 📖 کتاب ساکنان ملک اعظم ۳ ، ص ۲۲