ماههای آخر ، من و همسرم برای ادای نماز های واجب به مسجد میرفتیم، همسرم گفت خوشحالم که با مؤمنان خدا همنشین شدم ، منم گفتم منم عاشق این پیرهای با صفا شدم ، با خوشحالی اونها خوشحال میشم ، همسرم گفت ، مثل اینکه در یک توده نور وارد شدم ، خیلی خوشحالم که در مسجد هستم .
تو بزرگ شده بودی ، بی نهایت ...
و میفهمیدم که روحت دیگر اندازه جسمت نیست . خیلی بزرگ ...
اینقدر روحت بزرگ شده بود ، دیگر توان ماندن نداشتی ، اما اصلا فکر نمیکردم ، که این یعنی برابر با رفتن از این دنیا .
من تو را بی نهایت عاشق بودم و تو نیز . و چه سخت از مرگ که پیوندهای خانوادگی را قطع میکند و چه سخت است بر من این امتحان . از خدا صبر جمیل آرزومندم ، و برای تو نفس مطمئنه و حضور در آغوش خدایمان .
با دعای شما بزرگواران .