🔅داستان یک سیب! 🔹 🔸در حالیکه در آبی خوکار را در کلاس می جوید و حواسش به لانه عنکبوت روی سقف بود معلم که بالای سرش آمده بود نهیبی زد: خسرو! اینبار کجا سیر می کنی؟ همه بچه ها به کنایه معلم خندیدند ولی معلم خیلی جدی و عصبانی به سمت تخته رفت و ماژیک کمرنگش نوشت: موضوع انشاء،افتادن یک سیب را توصیف کنید. 🔸زنگ مدرسه خورد و همه بچه ها با سرعت و سراسیمه از کلاس خارج شده و به سمت خانه شان رفتند. خسرو قدم قدم زنان در حالیکه فکر افتادن سیب ذهنش را مشغول کرده بود، به سمت خانه شان روان شد. 🔸پس از فوت والدین خسرو پیش پدربزرگش زندگی می کرد . پدر بزرگ سرایدار یک با غ سیب بود که در ضلع جنوبی باغ مشرف به دریاچه کلبه ای کوچک داشت. وقتی از درب چوبی داخل باغ شد... 🔺ادامه دارد...