. یـکے از عملیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳🤫 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرف تر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم و بدون اسلحه و یک متر جلوترم یک بعثی که اگر برمیگشت و من رو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی  میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعترافا کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد.. وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂🤝 😂😂😂