✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق#قسمت_صد_و_دوازده
اگر دوباره به سراغم آمده بودند...
دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم
:«بلند شید، باید بریم!»
که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود.
صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و
برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد،
رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم
که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک،
خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد،
نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
#ادامه_دارد...
.