📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_دهـم
ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت.
آن را بین دو انگشت شست و اشاره ی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت.
ارمیا چشمانش را بست و نفس گرفت... زینب با مهدی در حال جمع کردن سکه هایی بودند که زهرا خانم بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خندهشان میآمد.
به صدای مرد آیه بود، پدرخنده ی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر او زینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد!
نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان. آیه لب گزید.
میدانست ارمیا را ناراحت کرده! میدانست غرور مردش شکسته شد میان آن همه نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟ هنوز دستان سید مهدی در یادش بود!
"خدایا چه کنم؟!"
رها جعبه ی حلقه را به سمت آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید.
حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به ارمیا دوخت و گفت:
_حلقه ی سید مهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک
و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم!
ارمیا لبخندش را به چهره ی آیه پاشید:
_هر چیزی که مربوط به سید مهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا ارزش داره!
آیه نگاهش را به زمین دوخت:
ِ سید مهدی رو هم به دست شما سپردم!
_من زن و دختر شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد:
ِ _تمام سعیمو میکنم که امانت خوبی باشم!
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗