📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_سه
زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با
دیدن آیه زینب را رویصندلی کناریاش
گذاشت و بلند شد.
نگاهش به آیه دوخته شده بود که
صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته
شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته
گرفت و به آیه دوخت.
کمی شیطنت همراه نگاهش شد. بوی
کمی حسادت میآمد و چقدر این بو
برایش خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با
دقت بیشتری نگاهش کرد. به محض
اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم
شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید
گزارش این ملاقات رو بنویسم؛
خیلی وقته منتظرید؟
در همانحال که با ارمیا صحبت میکرد
نگاهش به زن بود.
ارمیا: به قدر خودن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام
با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشهی چشم
حرکت زن آشفته را به سمت خود دید.
آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل
آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا این
رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه
قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها
خانم، یه آب قند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد:
_تو همونی؟
⏪
#ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗