📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ تمام حقوقی که از بنیاد شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی ها از همه ی لذتهای دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. -آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش ِ - جان آبجی؟ زهرا: امروز میریم حرم مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. ِ سیاهی که به سر مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر داشت ، کنارش نشست. محمد صادق پشت سرشان ایستاده بود. مرد که باشی، سن و سالت مهم دیگر! غیرت داشت روی ناموسش! در هر سنی که باشی، غیرتی می شوی روی خواهرهایت! ُگرگ مرد که باشی، ُگرگ میشوی برای دریدن باشی ِشش دنگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طالی امام رضا )ع( دوخته شد در دل زمزمه کرد "السالم علی َک یا غریب الغربا! سالم آقا! سالم پناِه بیپناهها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته ام سوی گنبدت! آقای شهر بی سرو سامان روزگار! آقای خسته تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه شکسته ام؟ آقا نگاه میکنی که مرا زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم پنجه میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗