📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد: _چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟ صدای سایه آمد: _هیچی؛ من حرفی نزدم! مریم: اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بسته ست؟ چه بلایی سرم اومده؟ دکتر: یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته ست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته! بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست! آرامبخش در رگهایش که جریان یافت دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد... صدا میآمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ، راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای نالهای آمد که گویی از دهان خودش بود. -انگار بیدار شده! -آره؛ مریم خانم، بیدارید؟ _کی اینجاست؟ _سایه ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن! ِن مریم، مسیح نگاهش به آن باندپیچی در تاریکی چشما هایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقی مانده ی آنهجوم ناجوانمردانه! حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر..... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗