📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_نــود_هشت
_چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم.
اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم.
ارمیا به دفاع از آیه ی این روزهایش برخاست:
_نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید رو سیاه شدم.
ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد.
رها دست آیه را در دستش گرفت:
_دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچه ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش
پازلذهای خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچه ی تو، بچه ی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود،
الان همه چیز زینب آقاارمیاست.
درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم
نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده اش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهت و توجیه نکن، اگه واقعًا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست.
آیه با پر چادر گلدارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت:
_دیشب مهدی اومد به خوابم.
ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیه اش نگاه کرد. دلش میخواست دست های همسر کمی بیوفا شده اش را بگیرد و بگوید "اشک نریز.....
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗