📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _خودت باید فهمیده باشی که دخترت افسردگی گرفته؛ تا دیر نشده به خودت بیا و به ارمیا زنگ بزن برگرده! آیه اخم کرد: _هر کی رفته خودش برگرده! به سمت راهذپله رفت تا به خانه اش برود که حرف رها میخکوبش کرد: _اگه بره و مثل سیدمهدی هیچوقت برنگرده، میتونی خودتو ببخشی؟ آیه چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.هنوز در خانه را باز نکرده بود که صدای زنگ بلند شد. زینب که در آغوش مادر خواب بود چشم باز کرد. مسیح و یوسف که به همراه صدرا در حیاط ایستاده و مشغول خداحافظی بودند، نگاه متعجبی به هم انداختند؛ صدرا در را باز کرد. معصومه پشت در بود. کنارش آن به اصطلاح همسر هم بود. صدرا ابرو در هم کشید و گفت: _اینجا چیکار داری؟ رامین مداخله کرد: _اومدیم پسرمون رو ببینیم! ابروهای صدرا به آنی بالا پرید: پسرتون؟مگه پسرتون اینجاست؟ معصومه که گارد گرفتن های دو مرد را دید خودش را جلوتر کشید و مقابل رامین ایستاد: _ببین صدرا، دعوا که نداریم! اون زمان من شرایط نگهداری از بچهمو نداشتم، شما لطف کردید و بزرگش کردید. الان دیگه میخوام خودم بچهمو بزرگ کنم. این خواسته ی زیادی نیست، هست؟! تا عمر دارم مدیونتم؛ لطفا بچهمو بده! صدرا پوزخندی زد و رویش را به سمت خانه کرد، صدایش را بالا برد: _مامان... مامان محبوب؛ بیا ببین این خانوم چی میگه نصف شبی! صدای صدرا همه را به سمت در کشاند..... ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗