📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_چهل_هفت
صدای هقهق آیه به گریه های بلند بلند تبدیل شد.
ضجه های فخرالسادات دل زنها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیِم سید مهدی را به آغوش کشید و بوسید.
مراسم که تمام شد، آیه صدای پچ پچ هایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد، همه او را شماتت میکردند. بغضش سنگین تر شد.
چه کنم با این نامردمی ها سید؟ چه کنم که راحت دل میشکنند. گاهی سر میشکنند، گاهی خنجر از پشت میزنند.
بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشکهای
پر از دلتنگی میزدند، گاهی دل را میسوزاند.
ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بی اهمیت است اما حالا
وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت.
آیه ای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاههای سنگین نصیبش میشد.
آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود که زن عموی سید مهدی گفت:
_رسم خانواده ی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بیخبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟
فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد:
_چرا شرم زن عمو؟ خلاف شرع کردیم؟
_نه! خلتف عرف رفتار کردید.
سید محمد: این عرف از کجا اومده؟ از رفتار غلِط امثال شما! عرِف شما باشرع در تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بی شوهر باشه! توی بیغیرت باید عقدش میکردی!
⏪
#ادامہ_دارد...
📝
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗