📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها در بالکن را باز کرد حاج علی و زهرا خانوم به داخل خانه رفتند و پشت سرشان در را بست. ***************************** هنوز هفت نشده بود که زنگ در به صدا در آمد.ارمیا که معمولا بعد از نماز صبح کوچک کنار تختش گذاشت. دلش نمیخوابید، قرآنش را بوسید و روی میزهوای برادرانه های کودکی اش را داشت. صدرا با غرلند رفت در را باز کرد.حاج علی از آن چایی های محبوبش را دم کرد. زنها تند تند مشغول مهیا کردن صبحانه بودند.پنیر و گوجه و خیار، گردو و مرباهای بهارنارنج و گیلاس و انجیر، شیر و عسل و کره و خامه و سرشیر محلی، کمی املت و حالا ظرف حلیمی که مریم روی میز گذاشت. مریم با آن حجب و حیای تا همیشه اش، مریم با آن زیبای ظلم مانده در گوشه ی چشمش، مریم با آن غم همیشگِی مهمان شده در ته چشمانش. آیه او را در آغوش گرفت وخوش آمد گفت. در حالی که مریم در آغوشش بود، به یاد آورد... مریم عروس مسیح شد. در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از هر زمانی تا آن روز زیبا، شده بود. مسیح با آن اعتماد به نفسی که هنوز آیه نمیدانست از کجا آورده که حتی کمی ترس هم ندارد. مسیح را میشد خدای اعتماد به نفس خواند. مرد هم این قدر آرام و بی اضطراب؟مرد هماین قدر قلدر و زورگو؟ آیه کمی دلش برای مریم سوخت. مریم لیاقتش بهتر از مسیح بود و مسیح برادرانه داشت با ارمیا و در حقیقت آیه از قوم شوهر مریم بود و کمی هم جاری حساب میشدند. آیه است دیگر، کمی دلش زود کار دسِت چشمانش میداد. عروسِ زیبای مسیح روزهای سختی را گذرانده بود. شاید به مراتب سخت تر از کتکی که آن روز در آن کوچه خورده بود. ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗