📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_نه
دسته گل و شیرینی در دست هایشان، لبخند بر لبانشان، پشت درحاج علی ایستادند.
ایلیا در را باز کرد. محمدصادق از خجالت خیس عرق بود. بخصوص بعد از دیدن سیدمحمد در خانه، اضطرابش بیشتر شد. هر چقدر دلش به
رفاقت ارمیا و مسیح خوش بود، از این عموی دلنگراِن خوشبختِی زینب میترسید. ته دلش خالی شد. سیدمحمد کم از پدر زن های سخت گیر
نداشت.
آیه، سایه را روی صندلی نشاند و گفت: چقدر استرس داری! تازه زایمان کردیا!بشین و اینقدر به من استرس نده.
سایه: محمد خیلی راضی نیست. میترسم حرفی بزنه و دلخوری پیش بیاره!
آیه: هنوز از اون سال ناراحته؟
سایه: آره، کم چیزی نبود براش که زنش رو نرسیده دیپورت کردن، اونم این همه راه و شبونه و تک و تنها. اما بیشتر نگران زینبه. میگه این رفتارو اگه با یادگار برادرم بکنه. چکار کنم؟!
آیه نفس عمیقی کشید: درک میکنمش. منم گاهی میگم کاش سیدمهدی بود. یا اگه نیست کاش مسئولیتی به سنگینی زینب نبود. اگه پسر بود،
کمتر دلنگرانی داشتم.
زهرا خانوم وارد آشپزخانه شد و حرفشان را قطع کرد: بیاید بیرون دیگه، زشته اینجا نشستید. بنده خدا مریم اونجا تنها نشسته.
آیه و سایه بلند شده و دنبال زهرا خانوم رفتند.
جمع آن صمیمیت سابق را نداشت. سنگین بود و نفس گیر. با حرف مسیح، سنگین تر هم شد.
مسیح: بالاخره صبر ما جواب داد و زینب خانوم راضی شد. باید بیشتر به نظر جوان ها احترام گذاشت. بالاخره اونا باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن. ما که نمیتونیم مجبورشون کنیم!
⏪
#ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗