#قسمت ۴۸۵
از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: »این دخترم عقد کرده اس! دو ساله که عقد
کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد
ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!« و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و
مادرش با درماندگی ادامه داد: »چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید
تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون
خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب
میافته!« از ماجرای غمانگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده
و باز نمیدانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و
سفره دلش را برایم باز کرد: »حالا هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن،
دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!« که کاسه چشمانش از گریه پر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد: »دستم
به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من
رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده،
براش یه کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی
به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از
اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!« تازه فهمیدم چه میگوید و
چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی
برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: »دخترم! قروبونت
برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه، ولی
شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی
شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد!
بلکه شما برای ما یه کاری کنی!« پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج
صالح بود و تخلیه زود هنگام خانهاش را میخواست که مجید را به هم ریخته
@mohabbatkhoda