📚کتاب تنها گریه کن 🌸فصل سوم/ قسمت نوزدهم 📖 قدیمی ها شاید سواد درست و حسابی نداشتند، ولی چیزهای خوبی بلد بودند. پدرشوهرم گاهی از بی مهری دنیا برایمان حرف می زد: «بابا جان! این دنیا به هیچکی وفا نکرده. بر اهل بیت و اولیای خدا نمونده. می خواد برای ما بمونه؟» و همیشه سفارش میکرد: «ما به جز اهل بیت کسی رو نداریم. هرچی میخواید، از اون ها بخواید. به کس دیگه ای بیخودی رو نزنید. کار اوستا حبیب و دنبال سرش، مسافرت رفتن هایش کمتر شده بود. می توانست همین تهران برود سر ساختمان و دیگر لازم نبود من و بچه ها تنها بمانیم. تا آمدم کنارشان نفسی چاق کنم، مریضی خودم عود کرد. انگار که روزهای سخت تمامی نداشته باشد. فاصله ی غش کردن هایم کمتر شده بود. روزی چندبار از حال میرفتم. حاجی برمان داشت و راه افتادیم سمت قم. گفت هم حال و هوایمان عوض می شود، هم می رویم زیارت و از بی بی شفا طلب می کنیم. آن موقع در خانه علما به روی همه مردم باز بود. مردم با عقیده و اعتقاد می رفتند خدمتشان و مشکلاتشان را می گفتند. آنها هم با روی باز همه را می پذیرفتند. اگر از دستشان بر می آمد، مشکل را حل می کردند؛ اگر نه، دعا می کردند. آن دعا، دل آدم را خوش و راضی میکرد. قبل از زیارت، رفتیم خدمت آقای مرعشی نجفی. با اوستا حبیب که نشستم توی آن اتاق ساده، خیلی آرام بودم. آقا با محبت حالم را پرسیدند. صدایم لرزید. گفتم: «خوب نیستم. با دوتا بچه کوچک، اعتباری به هشیار بودن و نبودنم نیست. سر هیچ و پوچ، بی علت غش میکنم و از حال می روم. دست کشید روی محاسنش و گفت: «الله اکبر». کمی با اوستا حبیب حرف زد. دلداری مان داد. بعدش هم گفت: «بابا جان امید داشته باش. برو مشهد. امام رضا کسی رو دست خالی برنمیگردونن. برو و بهشون بگو من از طرف خواهرتون اومدم. امام به ناراحتی و بیماری هیچ بنی بشری راضی نیست. برو از آقا طلب شفا کن. منم دعات میکنم.» داشتیم بلند می شدیم که گفت صبر کنید. دست برد سمت قندان استیل کوچکی که کنارش بود؛ یک تکه نبات برداشت. چیزهایی زیر لب خواند و فوت کرد به آن. گرفت سمت من، گفت: «بیا دخترجان. حالا که داری می ری زیارت، دهنت رو شیرین کن.» با دل شکسته رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله ؛ زیارت کردیم و برگشتیم تهران. مادرم و حاجی از یک طرف به بچه ها می رسیدند، از یک طرف به من. ازشان خجالت می کشیدم. آن زمان، زحمت چرخاندن یک خانه و زندگی چند برابر بود. نه جاروبرقی، نه ماشین لباسشویی، نه اجاق گاز، هیچی. فاطمه و محمد دوتا بچه کوچک بودند که رسیدگی می خواستند، من هم بدتر از آنها. 🔹️ادامه دارد، ... 🌸کتاب تنها گریه کن/ ۱۹ انتشارات حماسه یاران 🔸️کتابخانه علامه محدث نوری https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG