📚کتاب تنها گریه کن
فصل هشتم/ قسمت ۷۸
📖 انگار یک قاصدک خبر بیاورد، به دلم برات می شد همین روزهاست که از راه برسد. سحرها، گوش و چشمم به در بود.
بالاخره آمد. در را برایش باز کردم و عقب ایستادم. با سلام، به صورتم خندید، چشم هایش ولی سرخ و خسته بود. خم شد و دستم را بوسید. دست کشیدم روی موهایش. نشست روی پله و داشت بند پوتین هایش را باز می کرد که سرش را بالا آورد و دید خنده ام گرفته. موهایش خیلی بلند شده بود، تا آن موقع این شکلی ندیده بودمش. مظلوم نگاهم کرد و گفت: «برم یه عکس قشنگ بگیرم، بعد کوتاهشون می کنم.»
موهای بلند، چهره اش را مردانه تر کرده بود، ولی هنوز پیدا بود سن و سالی ندارد؛ حتی اگر از جبهه برگشته باشد. چند ساعت که خوابید، سرحال شد و صدای شوخی و خنده اش پیچید توی خانه. سراغ حسن آقا، دامادمان را گرفت. گفتم: «خیر باشه مادر.» جواب داد: «می خوام براش یه پیرهن بدوزم. برای محمد آقا هم که قبلا دوختم. از من یادگاری بمونه براشون.» یک چیزی توی دلم هری ریخت، ولی حرف را ادامه ندادم. فقط همین طور که داشتم از اتاق می رفتم بیرون، گفتم: «زنگش می زنم بیاد.»
روز بعدش رفته بود عکاسی و وقتی آمد خانه، همان محمد موهای کوتاه همیشگی. یک کاغذ داد دستم و نگاهش را دزدید. گفت «تاریخش برای هفته دیگه اس، زحمتش با شما. خودم نیستم تحويل بگیرم.» تا آمدم حرفی بزنم، کاغذ کف دستم بود و صدای محمد پیچیده بود توی گوشم که داشت با پدربزرگش حال و احوال می کرد. تای کاغذ را باز کردم و دیدم قبض عکاسی است. لابد خودش خیلی دلش می خواست ببیند با آن موهای بلند عکسش خوب شده یا نه، چه می دانم؟
محمد بیقرار بود و نمی توانست پنهانش کند؛ مثل یک آدم ناشی سعی می کرد عادی باشد، ولی نمی توانست. فکر کردم وقتش بشود، خودش زبان باز می کند؛ من و محمد حرف نگفتنی نداشتیم. زیرچشمی حواسم به رفتارش بود و به روی خودم نمی ۶اوردم. میان حرف هایش گفت این بار فقط پنج روز می ماند و باید زود برگردد. و وقتی پرسیدم: «وا مادر! پس این چه اومدنی بود؟» جواب داد: «شد دیگه. چند روز مرخصی کوتاه دادن. منم جلدی اومدم ببینمت و برگردم.» و چشم هایش را ازم دزدید.
پنج روز، به چشم برهم زدنی گذشت، ولی محمد لب از لب باز نکرد؛ مثل یک یاکریم که گیر افتاده باشد و راه در رو پیدا نکند، چند باری دلدل کرد و اخرش هم بدون اینکه حرفی بزند، مشغول کارهای همیشکیان شد. دم اذان هرکجا بود، خودش را می رساند مسجد. با بچه های پایگاه بیرون می رفتند، توی خانه به من کمک می کرد،
🔹️ادامه دارد، ...
کتاب تنها گریه کن/ ۷۸
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG