📚کتاب تنها گریه کن
فصل هشتم/ قسمت ۷۹
📖 گاهی کنار پدربزرگش می نشست و غذا و دارویش را می داد، اما آرام نبود. این را حتی حاج حبیب هم فهمیده بود
روز آخر، نزدیک غروب با حسن اقا رفته بود گلزار. اینها را حسن آقا بعدا برایم تعریف کرد. می گفت: «وارد گلزار که شدیم، محمد دیگر حواسش با من نبود. ناغافل، دو سه قدمی از من پیش افتاد. ساکت بودم و نگاه می کردم ببینم چه می کند. سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت. لب هایش می جنبید. گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه. گاهی لبخند می زد. خیلی توی فکر بود. نگاهش را انداخت دورتر، سمت قبرهای خالی و بعد سر چرخاند سمت من. گفت: «اون طرفا يه جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست.
از حرفش جا خوردم. با تشرگفتم: «بچه، دم رفتن این حرفا رو نزن. این بار هم مثل دفعه های قبل. میری و سلامت برمی گردی ایشالا.» سکوت کرد.
آن شب، بیقراری محمد بیشتر شده بود. هی رفت و آمد و لب هایش را روی هم فشار داد و سعی کرد حرف بزند، ولی نمی توانست. از اتاق می رفت توی هال، قدم می زد و بی بهانه سر از جلوی در کوچه در می آورد. برمی گشت خانه و خودش را می رساند آشپزخانه. در یخچال را باز می کرد و نگاه می انداخت و می بست. چند تا ظرف کثیف داخل ظرفشویی بود؛ ایستاد به شستن ظرف ها. محمد عادت داشت توی خانه هر کمکی از دستش برمی آمد، انجام میداد. دیدم نمی شود؛ بچه دارد بال بال می زند.
خیلی عادی نگاهش کردم و گفتم: «مامان! اگه حرفی که می خوای بزنی مربوط به جبهه اس، من آماده ام.» انگارکارش کمی راحت شده باشد، ا نفسش را بیرون داد و گفت: «بله.» قوری را گذاشتم زیر شیر سماور و گفتم: «خب باشه. بابات که اومد، سه تایی حرف می زنیم.» دست کشید روی صورتش و گفت: «این حرفا رو میخوام فقط به شما بگم.» و رفت.
همه خواب بودند. آخرین چراغ را خاموش کردم و رفتم سمت اتاق محمد، که نورش از لای در نیمه باز افتاده بود روی فرش هال و انگار به گلهای ریز و قرمزرنگش، جان بخشیده بود. آهسته صدایش زدم و رفتم داخل. نشسته بود سر ساکش و وسیله هایش را چیده بود دورش. پرسیدم: «همه چی برداشتی؟ چیزی لازم نداری بیارم؟» و نشستم و لباس هایش را وارسی کردم. سرم پایین بود و بیخودی لباسی را باز می کردم و دوباره تا میزدم. گفت: «مامان! میشه این بار ساکم رو شما ببندید؟»
نگاهش نکردم. خودم را مشغول نشان دادم. ادامه داد: «می خوام اونجا هر بار که میرم سر ساکم، یاد شما بیفتم. انگار که بوی شما بپیچه توی وسیله هام.»
باز هم ساکت بودم. بسم الله گفتم و زیپ ساک را باز کردم. خودش هم کمک کرد. تمام که شد، برداشت و گذاشتش یک گوشه. بعد هم طوری نشست که روبه رویم نباشد. نگاهش را می دزدید. نمی خواستم اوضاع سخت بشود. همان شکلی که نشسته بودم، کمی پایم را جا به جا کردم، چشم هایم را ریز کردم و زل زدم به صورتش و گفتم: خب مامانجان بگو،
🔹️ادامه دارد، ...
کتاب تنها گریه کن/ ۷۹
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG