در باز شد و مردی با قامتی نسبتا کوتاه، شصت ساله، سرحال، با کت و شلواری مشکی و براق به همراه چهار محافظ خارج شد. فهمید که خودشه. خودِ ابونصر. به نشان احترام و محافظت، کنار ایستاد تا رد بشن و به طرف اتاق جلسات بروند. همان بادیگاردی که به مسعود مشکوک شده بود، در حالی که پشت سر ابونصر میرفت، برگشت و به مسعود گفت: تو همین جا بمون و آسانسورها را داشته باش! مسعود هم سری تکون داد و همونجا ایستاد. ولی شنید که ابونصر به بادیگاردش گفت: همه چی مرتّبه؟ بادیگاردش هم گفت: بله قربان! مهمونا هم رسیدند و منتظرن شما اجازه ورود بدید. مسعود به طرف آسانسور برگشت. چند لحظه ای همون جا قدم زد که تو گوشش شنید که اعلام کردند: «مهمونا را از طبقه اول به طبقه دوازده راهنمایی کنید.» مسعود دید که آسانسور به طبقه اول برگشت و پس از لحظاتی، چراغ طبقات روشن شد : 1 ... 2 ... 3 ... داشتن میومدن بالا. مسعود کاملا آماده بود تا مهمونا را ببینه. به خاطر همین، کناری رفت و تصمیم گرفت در راه مهمونا نباشه تا نظر کسی را به خودش جلب نکنه اما بتونه همه جا را هم داشته باشه. رسیدند طبقه دوازدهم و در آسانسور باز شد. تا در باز شد، مسعود در هم شکست! با دیدن اون صحنه خورد شد ... آب دهانش خشک شده بود و چشماش داشت از حدقه میزد بیرون! دید هیثم و زیتون به همراه یک پیرمرد شصت هفتاد ساله از آسانسور خارج شدند و به طرف اتاق جلسات رفتند! مسعود که اون لحظه اگه چاره ای داشت، گردن هر سه نفرشون را خورد میکرد، بسیار شوکه شده بود و براش قابل هضم نبود که هیثم و زیتون با ابونصرِ رابط سعودی با کثیف ترین لابی های سلاح های کشتار جمعی دنیا چیکار میکنن؟! چه کاری میتونن داشته باشن که الان جزو میهمانان اختصاصی ابونصر هستند؟ هیثم و زیتون و اون پیرمرد را از پشت سر میدید و حرص میخورد. میدید که زیتون چه تیپ بدی زده و هیثم هم با یک کت و شلوار سفید و کراوات، چقدر با زیتون صمیمی هستن و در راه میخندن و میرن! مرتب آدمای مختلف میرفتن و میومدند. شرایط غیر عادی نبود. تا اون لحظه تهدیدی برای مسعود وجود نداشت و هر چی با خودش فکر کرد، دید نمیتونه تحمل کنه و از مفاد جلسه آگاه نباشه. همینجوری اطراف سالن جلسه چرخی زد تا به درِ کوچیکی رسید که به بخش تدارکات سالن ارتباط داشت و از اونجا پذیرایی ها را شارژ میکردند. اتاق بغلِ تدارکات، اتاق کوچیک شش متری بود که اتاق فرمان اون سالن محسوب میشد و یه نفر در حالی که داشت موز میخورد و پاهاشو روی صندلی روبروش گذاشته بود، به مانیتورها زل زده بود و داشت با هدفونی که در گوش داشت، مفاد جلسات را ضبط میکرد. مسعود دید خورده به اصل جنس. بهترین فرصت بود. از غفلت اون مرد استفاده کرد و به آرامی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. 🔺 تهران-پارکینگ اداره محمد محمد داشت با خانمش حرف میزد: -جانم خانم. دارم میام. -محمد دکترش اومده میگه میزان هوشیاری دخترتون داره افزایش پیدا میکنه. میگه حتی ممکنه ... البته احتمالش قوی نیست ... ولی ممکنه این یکی دو روزه یهو به هوش بیاد. -خب خدا را صد هزار مرتبه شکر. -محمد تو بیا باهاشون حرف بزن. جواب تو رو بهتر میدن. -سوارماشین شدم. تو آروم باش ... چشم ... کاری نداری؟