-نه. همین حالا باید حرف بزنیم.
هاجر با تعجب گفت: «باشه. چی شده؟»
-هاجر! صلاح نیست اینقدر عقدتون طول بکشه.
-میدونم مامان! خودمم ناراحتم.
-خب به منصور بگو دیگه وقتشه بریم سرِ خونه و زندگیمون! جلوی در و همسایه زشته. درست نیست به خدا!
-من که از خدامه. باشه. بهش میگم.
-ینی تا الان بهش نگفتی؟! منتظر بودی من بگم!
هاجر که از مختصر جواب دادنش مشخص بود که میخواهد یکجوری از زیرِ سوال و جواب مادرش راحت شود، گفت: «چرا. خودمم گفتم. باشه. دوباره هم میگم.»
نیره گفت: «یه چیز دیگه هم هست!
-دیگه چیه مامان؟!
-هاجر من میدونم که وقتی میخوای بیایی خونه، چادرت میپوشی! چرا وقتی بیرونین، چادرت برمیداری و با سر و وضع آرایش کرده میشینی پشت سر منصور و خیابون گَردی میکنین؟! نمیگی اینجا همه همدیگه رو میشناسن؟ نمیگی من و بابات، یه عمر آبرو...
-مامان بس کن! تو فکر کردی من اینجوری دوس دارم؟ تو منو اینجوری بزرگ کردی؟
-پس چی؟ پس چرا داره تیپ و قیافهات میشه مثل کسی که نمیشناسمش؟
هاجر با بغض گفت: «بخاطر منصور! من با چنگ و دندون، شوهرمو نگه داشتم! دوسِش دارم. نمیخوام از دستش بدم. نمیخوام چشمش بخوره به دخترای مردم و دلش بلرزه! میخوام خودم چشم و دلشو سیر کنم.»
نیره هیچ حرفی نداشت که به هاجر بغض کرده بگوید! فقط سکوت کرد و با چهره مادرانه و درهَم به هاجر نگاه کرد. دلش میخواست یک چیزی بگوید و حتی میدانست که حرف هاجر، خیلی هم درست نیست و توجیه مناسبی برای آن سر و وضعش نیست، اما نمیدانست چه بگوید! هاجر هم بلند شد و صورتش را تمیز کرد و رفت خوابید.
چند ماه بعد، عروسی آنها انجام شد و هاجر رفت سرِ خانه و زندگیاش. همه چیزِ مراسم عروسی آنها مثل مراسم عقدشان بود با این تفاوت که در مراسم عروسی، دیگر عزت و طاوس، آن عزت و طاوس مراسم عقد نبودند. کلا سرسنگین شده بودند و خیلی اوسمرتضی و نیرهخانم را تحویل نگرفتند.
هاجر و منصور به خانهای رفتند که دو هفته قبل از عروسی اجاره کرده بودند. خانهای با دو اتاق و یک حیاط و پانسیونِ لوکس. خب چنین خانهای اجارهاش هم بالا بود. اما منصور که سرش آن روزها در ابرها بود و در عوالِم دیگر سیر میکرد، قیدِ صرفهجویی و این حرفها را زده بود و آوِرت خرج میکرد.
شاید چند ماه ابتدای زندگی آنان، تنها روزهای خوشی بود که هاجر از زندگی با منصور سپری کرد. چون خیلی از زندگی مشترکشان نگذشته بود که شکم هاجر بالا آمد و پس از سونوگرافی متوجه شدند که هاجر در پنجمین یا ششمین ماهِ بارداریاش است و با کمال تعجب، تا آن زمان خودش خبر نداشت!
آن چهار ماهی که هاجر باردار بود و دختری در راه داشت، تمام همّ و غم نیرهخانم شده بود هاجر و سیسمونی نوزادش. تقریبا از خانه و داود و دو پسر دیگرش و اوس مرتضی غافل بود. در آن سه چهار ماه، داود بیشترین نقش را در خانه داشت. داود که دلش پرواز میکرد برای رفتن به مسجد، رفتنِ آزادانه به بسیج و هیئت، مراوده با گروهِ آقامهدی و مخصوصا گپ و گفت با آسیدهاشمِ همسایه، باید در خانه میماند و برادرانش را مدیریت میکرد. چرا که فاصله خانه هاجر تا خانه پدریاش زیاد بود و نیرهخانم نمیتوانست هر شب به خانه برگردد و فرداصبح به خانه هاجر برود.
@Mohamadrezahadadpour
داود بلد نبود غذا درست کند اما در ارتباط با برادرانش خیال مادرش راحت بود. چرا که داود اینقدردلسوز بود که برای آنها کم نگذارد. برادران داود که خیلی کم سن و سال نبودند و در دوران ابتدایی به سر میبردند، چون دورانِ مدرسهشان بود، خیلی از خانه بیرون نمیرفتند و داود به آنها دیکته میگفت و درسشان را رتق و فتق میکرد.
تا این که بالاخره پس از سه چهار ماه، اولین ثمره زندگی هاجر و منصور که دختری بسیار زیبا بود به دنیا آمد. اینقدر زیبا بود که نیره و هاجر دلشان میخواست نامش را «زیبا» بگذارند. اما منصور قبول نکرد و اسم دخترش را«نیلوفر» گذاشت. نیلوفر هم خوب بود. اسم قشنگی بود و به چهره و چشمان گربهای و لبانِ غنچهاش میآمد.
اما زایمان هاجر، پایان کارِ نیرهخانم نبود. چرا که هاجر تا دو ماه خونریزی داشت و پس از آن هم تا میخواست تر و خشک کردن نوزاد را یاد بگیرد، یکی دو ماه دیگر طول میکشید. بخاطر همین، داود بیش از شش ماه بیشترین مسئولیت را در قِبال برادرانش داشت. که همان احساس مسئولیت، باعث شده بود حداکثر فقط در نمازجماعت بتواند شرکت کند و از تمام اجتماعاتی که دلش پر میکشد که در آنها شرکت کند و صفاکند، محروم بود.
ادامه👇