اما که از پنجره نگاه میکرد، دید خانمی چارشانه و قدبلند در قاب در ظاهر شد و به محض ورودش به خانه، عاتکه در را پشت سر او بست.
وقتی آن زن که پوشیه زده بود با عاتکه روبرو شدند، عاتکه دست آن زن را بوسید و آن زن هم پیشانی عاتکه را بوسید. با هم به طرف اتاقی که اِما در آنجا خوابیده بود رفتند.
زن تا به اتاق وارد شد، پوشیه اش را برداشت. اِما در قاب در، یک خانم جاافتاده و چهارشانه و سبزه و حدودا شصت و چند ساله با چشمانی گیرا دید که با چادر عربی مشکی ونشانه زخم کوچک و قدیمی در گونه اش، ایستاده بود. با همان لبخندی که بوی مِهر خدا و اولیایش را میداد به اما با زبان انگلیسی سلام کرد.
اِما که خیالش راحت شد که یک نفر با زبان انگلیسی پیدا کرده، جوابش را داد.
وقتی آن زن به اِما نزدیک شد و آنجا نشست، عاتکه آنها را تنها گذاشت و در اتاق را بست و رفت.
-شما زبان انگلیسی بلدید؟
-بله. شما باید اهل آمریکا باشید. درسته؟
-بله. من آمریکایی ام.
-اینجا چه کار میکنید؟
-چند شب پیش ... خیلی سخت بود ... همه جا انفجار و دود و آتش ...
-الان بهترید؟
-تمام بدنم درد میکنه. اما این زن، همه تلاشش رو کرد و خیلی زحمت کشید.
-اسمش عاتکه است. زن خیلی خوبیه. تنها زندگی میکنه. شما اینجا امنیت کافی ندارید. باید با من بیایید.
-کجا بیام؟
-هر جا برم، به ضرر شما نخواهد بود. راستی ... نگفتید چرا اینجا هستید؟ از مرز اردن وارد شدید؟
-بله. خیلی سخت وارد شدم. خیلی. همه پولها و لباس های زیبایی که داشتم از من گرفتند تا خودم را به عراق رسوندم.
-دنبال کسی میگردید یا خدایی نکرده، قصد پیوستن به داعش دارید؟
-داعش؟ نه ... من ... من ... راستی چرا دخترم را نمیبینم؟ هر چه از عاتکه پرسیدم، جوابم را نداد.
-متاسفم. گفتنش برای من کار راحتی نیست اما شبی که شما مجروح شدید، دختر زیبای شما چندین ترکش خورد و از دنیا رفت.
اِما به هم ریخت. دنیا دور سرش میچرخید. محکم به صورتش زد و شروع به گریه کرد. آن زن نزدیکش نشست و سر او را در آغوش گرفت و گفت: «خدا رحمتش کنه. عاتکه میگفت خیلی دختر زیبایی بود. مثل مادرش!»
اِما چند لحظه بعد که صورتش همچنان پر از اشک بود، پرسید: «انفجار کار کی بود؟ کار داعش؟ یا کار گروه های مسلح عراقی؟»
آن زن جواب داد: «نه داعش میتونه از آسمان حمله کنه و نه گروه های مقاومت عراقی. کار ارتش آمریکا بود!»
با شنیدن کلمه «ارتش آمریکا» اِما پریشان تر شد و گفت: «چی؟ ارتش آمریکا؟ نه. باور نمیکنم. آمریکا به مناطق مسکونی و زن و بچه ها حمله نمیکنه!»
آن زن سری از باب تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت: «استراحت کنید. شب که هوا تاریک شد، شما را از اینجا میبریم. استراحت کنید.» این را گفت و از جایش بلند شد و به طرف در رفت.
اِما که حالش خیلی بد بود، پرسید: «راستی خانم!»
بانو رو به اِما کرد و جواب داد: «جایی بهتر از اینجا. که در امنیت بیشتری باشید. خدا را چه دیدید؟ شاید به کسی که دنبالش هستید نزدیک تر شوید.»
اِما پرسید: «اسم شما چیه؟»
بانو جواب داد: «حنانه!»
و رفت.
ادامه دارد...
رمان
#حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour