بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و چهارم💥 🔺کلاف پیچ‌درپیچ و غم معمّاهای تازه! آموزشمان خوب پیش میرفت. گفتم که استعداد و هوش ماهدخت به خوبی تیپ و قیافه‌اش، بلکه بهتر هم بود. فقط کافی بود یکی دو بار، قاعده یا کلمه و یا حتّی ضرب‌المثلی را بگویم، فوراً یاد میگرفت و به وقتش به کار میبرد. حالتش مثل کسانی بود که به‌خاطر اضطرار و از روی درد و نیاز دارند یک کار مهمّی را انجام میدهند. آن قدر برایش مهم بود که حکم حیات داشت. انگار زندگی‌اش بسته به آموزش زبانش بود. از روی حالات، احوال و برخوردش می‌شد به سادگی این را فهمید. امّا من وقتی روبه‌روی ماهدخت مینشستم و شروع به آموزش و تمرین می‌کردیم، قیافه و حرف‌های ماهر و رفیقش در ذهنم می‌آمد. با خودم می‌گفتم: «ینی چی که ماهر بهم گفت تو باید از اینجا بری بیرون؟ ینی چی که بهم گفت ماهدخت، کلید رفتنت از اینجاست؟ چرا گفت ماهدخت رو رها نکن؟ این؛ ینی ماهدخت خیلی دختر خوب و باارزشیه؟ یا اینکه جاسوسه و خیلی خطرناکه و باید مواظبش باشم؟!» نمی‌فهمیدم! ماهدخت خیلی معمولی به نظر می‌رسید، نه آن‌چنان عالی بود که بشود پای حرفش قسم خورد و نه بد و بدجنس بود که از او متنفّر بشوم و بفهمم چه‌کاره است. یک جورهایی نفوذ در ماهدخت سخت بود؛ چون در عین صمیمیّت، فاصله‌های خاصّی را هم بین خودش و من حفظ میکرد. تا اینکه دیگر طاقت نیاوردم و یکبار که روبه‌رویم نشست گفتم: «ماهدخت من دارم به قولم خوب عمل میکنم. امّا تو چی؟ مثلاً چیکار کردی واسه من؟ چیزی به من نمیگی و معلومه که قرارت یادت رفته!» ماهدخت خیلی معمولی و عادّی بهم گفت: «من مشکلی ندارم سمن! پیش نیومد وگرنه دریغ نمیکردم. حالا بگو، بپرس! چی میخوای بدونی؟» من هم نه پیش گذاشتم و نه پس، فوراً گفتم: «چرا اون مرد افغان پرید رو تو و میخواست خفه‌ات کنه؟! اون دچار سادیسم و دیوونگی شد یا تو یه چیزیت هست؟ نکُشتت، امّا تا مرز مردنت هم پیش رفت. جریان چیه؟ بگو ما هم بدونیم!» ماهدخت باز هم خیلی معمولی برخورد کرد و گفت: «باور میکنی نمیدونم؟! داشت خفه‌ام میکرد دیوونه! دیگه رفته بودما؛ ینی چند ثانیه دیگه دستشو نگه میداشت، رفته بودم، امّا نمیدونم چی شد که گرفت و نمیدونم چی شد که ول کرد.» با تعجّب گفتم: «تو جای من! باورت میشه که ندونم چرا یهو دارم به قتل می‌رسم و یهو چرا قاتلم منصرف میشه؟ ماهدخت اگه نمیخوای بگی، مجبورم نیستی دروغ بگی. این‌جوری به شعورم بیش‌تر توهین میشه.» ماهدخت یک‌کم جدّی‌تر نشست و گفت: «آخه چی بگم بهت؟ الان وجداناً من هر چی بگم تو باور میکنی؟ انگ یه دروغ دیگه به نافمون نمیبندی؟» گفتم: «تو راستشو بگو، نه! مگه آزار دارم که بخوام اتّهام دروغگویی بهت بزنم؟ امّا لطفاً فقط راستشو بگو.» گفت: «اون مرد یه بار ازم تقاضایی داشت. من نتونستم و اصلاً نخواستم که بهش جواب مثبت بدم، باهاش همکاری نکردم. خیلی طبیعیه که اونم به من کینه بگیره و بخواد یه روز تلافی کنه!» گفتم: «چه تقاضایی؟! نگو تقاضای غیراخلاقی که باورم نمیشه، نه امکانش برای شماها فراهم بوده و نه اون چنین آدمی به نظر می‌رسید.» قشنگ تغییر را در چهره‌اش احساس کردم، شاید انتظار سریشک شدن از من را نداشت، امّا خب من هم باید می‌فهمیدم اطرافم چه خبر است؛ چون برای طرحی که آن موقع در ذهنم مهندسی و بررسی میکردم، نیاز داشتم که ماهدخت را بهتر بشناسم. گفت: «من که نگفتم تقاضای غیراخلاقی! یه نوع همکاری ازم می‌خواست.» ادامه...👇