صفیه هم که آن لحظه خواهرش و زن و دختر میثم داشتند سر به سرش میگذاشتند و اصلا انتظار این سوال را در آن لحظه نداشت لبخندی به لبهایش نشست و گفت: «سلامتی.»
و این لبخند، اولین لبخند و این دیالوگ، اولین دیالوگ متاهلی آن ها بود.
لحظه رفتن هر کسی به خانه خود شد. محمد یک چشمش به خانواده صفیه بود که بلکه خدا به دلشان بیندازد و بفرما بزنند و دعوتش کنند به خانهشان! و چشم دیگرش به مادر و خواهرانش بود که همه چیز را عادی جلوه بدهد و متوجه هول بودن او نشوند و انگار مثلا برای من فرقی نمیکند و حالا باشد برای بعدا و این حرفها!
اما دید نه! خانواده صفیه داشتند سوار ماشین هایشان میشدند که محمد فورا خود را به صفیه رساند. هر دو ته لبخندی که مشخص نبود از سر شوق است یا خجالت، به لب داشتند. محمد گفت: «امشب ساعت هشت زنگ میزنم خونتون. لطفا خودت بردار که من روم نمیشه!»
صفیه هم گفت: «باشه. منتظرم.»
این را گفت و سوار ماشین شد و رفت. و خدا میداند محمد از آن لحظه تا ساعت هشت شب، چه حس و حالی داشت. حس و حال اولین تماس با یک جنس مخالف. که البته از عصر آن روز شده بودند زن و شوهر! تا آن زمان کسی به او نگفته بود منتظرتم. چه برسد به اینکه دختری باشد که قرار است دل ها بگیرند و قلوه ها بستانند.
محمد از بیست دقیقه مانده به هشت پای تلفن نشسته بود. حساب همه چیز را کرده بود. حساب اینکه مسجد به کسی قول ندهد و آن شب با بچه ها قرار هیئت نگذارند. تا یک وقت اولین تماس عاشقانه و متاهلی آنها به هم نخورد. الا اینکه از ساعت یک ربع به هشت همه اقوام شروع کردند و به مادر محمد تماس میگرفتند و عقد تنها پسرش را به او تبریک میگفتند! محمد حساب اینجا را نکرده بود. بدون هیچ اغراق و بزرگ نمایی، از اقصی نقاط عالم از ساعت یک ربع به هشت شروع به زنگ زدن کردند. از شرق و غرب و شمال و جنوب و همه طرف. حتی اقوامی که محمد تا آن زمان اطلاعی از عدم انقراض نسلشان نداشت و همیشه فکر میکرد یا تمام شده اند و یا دیگر یادشان رفته قوم و خویش هستند!
حالا مگر فقط یک سلام و علیک و تبریک و تشکر یک دقیقه ای و دو دقیقه ای بود؟ نه به قرآن! دختره کیه؟ چند سالشه؟ خوشکله؟ کدوم محله میشینند؟ خودش پسند کرد یا شماها براش گرفتین؟ همه خواهرای محمد پسندشونه؟ باباش چه کاره است؟ چه دارن؟ وضعشون چطوره؟ زود نبود برای محمد در این سن زن بگیرین؟ کدومشون خوشکلترن؟ امروز عصر خطبه خوندن؟ کیا بودن؟ طیفه اون ور چطور آدمایین؟ خلعت کی میارن؟ کوتاه نیاییا! زن کاکا مگه واسه دخترا و دومادات کم گذاشتی که الان به کم قانع باشی؟ خونشون هم رفتین؟ راستی 313 تا زیاد نبود؟ وووش چقدر مردم یه جوری شدن! به طلبه بدبخت رحم نکردن و 313 سکه بستند؟ شما چه کردین؟ حرف نزدین؟ خو چرا به ما نگفتین بیاییم چونه بزنیم؟ حداقل بشین یادِ محمد بده که گربه دمِ حجله بکشه ها! کی میخواین جشن بگیرین؟ الا زودی باشین! وووش چقدر دیر میکنین! و ...
خب فقط مطرح کردن این سوالات و ده ها سوالات دیگر، خودش حداقل نیم ساعت طول میکشد چه برسد به این که مادر محمد عادت داشت بحث و تماس ها را جوری مدیریت کند که از آن غیبت بیرون نیاید و شأن و شخصیت خانواده تازه عروس در بالاترین سطحش حفظ شود. اما مادر محمد است دیگر! متین و آرام و بی حاشیه. حریف توصیه های خانمان سوز عده ای نمیشد.
محمد چشمش به ساعت خشک شد. مرتب به مادرش اشاره میکرد که تمامش کن که قرار دارم! همان لحظه ملیحه وارد اتاق شد. دید محمد دارد مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرد که مادرش تماس را تمام کند و دیگر کسی تماس نگیرد بلکه محمد بتواند به صفیه زنگی بزند و دلی از عزا درآورد و صدای تازه عروسش را بشنود. محمد در آن لحظه سرنوشت ساز دست به دامن ملیحه شد. البته برخلاف میلش! چون میدانست حداقل هفت هشت تا حال اساسی باید بعدش به ملیحه بدهد تا حسابشان یِر به یِر شود. اما چاره ای نداشت. به ملیحه گفت: «ملیحه به دادم برس! با خانمم ساعت هشت قرار دارم اما مامان همش پایِ تلفنه! یک دقیقه دیگه بیشتر نمونده به هشت! یه کاری کن!»
ادامه 👇👇