دو سه بار دیگر تمرین کردند. صفیه به محمد گفت: «محمد آخرین چیزی که میخواستم بهت بگم اینه که تو مشکلت روی همه کلمات نیست. مشکل تو بیشتر روی چند تا حرف هست. مثل میم، بِ، ح ... ازت میخوام دوباره این حرفایی که زدی رو بگی و با این حرف‌ها نجنگی. صورت و لبات کاملا بی روح و سرد باشه. هیچ کلمه ای رو تکرار نکن و وقتی ازش گذشتی، دیگه برو و به کل جمله فکر کن. نه اینکه به هر کلمه ای دونه دونه فکر کنی و باهاش بجنگی. از این دو دقیقه رد بشی، بعدش میذاری رو حالت رگبار و ذهنت درگیر محتوای کلامت میشه و دیگه یادت میره که لکنت داری. پس ازت میخوام که با آرامش کامل و با حرکات دست راست و صورت و لبان بی حس، این یک دقیقه رو بگی!» محمد متوجه منظور صفیه شد. تلاش کرد تمرکزش را از روی حروف بردارد و دوباره شروع به سخنرانی کرد. این اولین جملاتِ بدون حتی یک حرف لکنت زبان بود که محمد به زبان آورد. محمد بسیار متعجب و صفیه بسیار خوشحال بود. قرار گذاشتند که محمد در سه چهار روز باقیمانده، در داخل و بیرون از منزل، مقید به استفاده از این سه تکنیک باشد. حتی محمد سه چهار بار با استفاده از همین روش‌های ساده، منبرهای بیست دقیقه ای و نیم ساعت برای صفیه رفت و کاملا بر این سه تکنیک مسلط شد. یک روز که محمد از خواب بیدار شده بود، صفیه سفره صبحانه را چیده بود و در حال آوردن چایی بود. تا چشمش به محمد خورد گفت: «سلام. صبح بخیر. اگه بدونی چی پیدا کردم؟» محمد که هنوز ویندوزش بالا نیامده بود چشمانش را مالاند و گفت: «چی پیدا کردی؟» صفیه گفت: «محمد تو فیلم سخنرانی پادشاه را دیدی؟» محمد گفت: «نه. ایرانیه؟» صفیه گفت: «نه. خارجیه. دانلودش کردم. سرِ صبحونه ببینیم؟» محمد پاشد سر و صورتش را شست. صفیه سفره را روی میزِ تحریر محمد چید تا به کامپیوترش نزدیک باشند و فیلم را از روی کامپیوتر محمد نگاه کنند. محمد از اول تا آخر فیلم سخنرانی پادشاه فقط توانست دو سه تا لقمه بخورد. از بس آن فیلم، دست خیالِ محمد را گرفت و سرِ جای نقش اولِ فیلم گذاشت. جورج ششم(پدر ملکه انگلستان) برای درمان لکنتش و سخنرانی در جمع ملتش، به انواع درمان ها دست زده بود اما موفق نشد. تا اینکه یک نفر با حوصله و این کاره پیدا شد و با ارائه چند روش ساده و تمرین های مستمر جورج ششم، اینقدر اعتماد به نفس را در جورج تقویت کرد که توانست به این مشکلش پیروز شود و برای مردم کشورش سخنرانی کند. محمد بیش از ده بار آن فیلم را دید. از بس تحت تاثیر قرار گرفته بود. روزها داشت تند تند سپری میشد که دقیقا شب آخری که قرار بود محمد فردایش به معاونت تبلیغ مراجعه کند و حکم موقت تبلیغش را دریافت کند و ظهرش به جهرم بروند، حال صفیه بد شد و دو سه بار تهوع کرد. اینقدر شدید که محمد دستپاچه شده بود و نمیدانست چه کار کند؟ اولش فکر کردند مسمومیت است. اما محمد گفت: «اگه مسمومیت بود، باید منم مسموم میشدم. چون هر چی خوردیم، با هم خوردیم. ما هم چیزِ مسموم تو خونمون نبوده که!» برای مادر صفیه زنگ زدند. سه چهار دقیقه که صفیه با مادرش حرف زد، خدافظی کرد و رو به محمد گفت: «مادرم میگه معلوم نیست اما جای نگرانی نیست. حتی گفت شاید ... شاید ...» محمد پرسید: «شاید چی؟ بگو دیگه!» صفیه گفت: «شاید بارداری باشه.» ادامه 👇👇