بعد از اینکه خداحافظی کردند، محمد به طرف هانی رفت و گفت: «نظرت؟»
هانی کاغذهایی که محمد به او داده بود را به او برگرداند و در حالی که چشم و ابروهایش را به نشانِ تحسین بالا برده بود جواب داد: «عالی. عالیه. چطور به ذهنت رسید؟»
محمد گفت: «سوره طاها را میخوندم. به این مطلب رسیدم. دیدم خیلی جای کار داره و میتونه مطلب جذابی برای شب تاسوعا باشه.»
هانی گفت: «دوس دارم این سخنرانیتو از دست ندم.»
محمد فورا گفت: «خب پاشو بیا. بزن بیرون از این کنج عزلت. چیه همش چسبیدی به اینجا؟! پاشو بیا ببین چطوری یه پسره با نصف معلوماتِ تو رو یه صندلی نشسته و کوچه مملو از جمعیت هست و همه به سخنرانی گوش میدن.»
هانی لبخندی زد و گفت: «نمیدونم. همین حالا که خودمو وسط جمعیت تصور کردم، استرس گرفتم.»
محمد گفت: «مگه میخوان چیکارت کنن؟ میایی مثل بقیه، یه گوشه میشینی و بعدش تموم میشه و پامیشی میری. همین. فقط گفته باشم نگی نگفت. زود بیا که زود پُر میشهها.»
محمد و هانی خداحافظی کردند و محمد از حوزه به طرف تکیه رفت. در راه که میرفت، دوباره دید یک نفر پشت سرش بوق میزند. دید همان بنده خدایی است که دو مرتبه دیگر برای آنها نذری آورده بود. محمد سوار ماشین شد و حرکت کردند.
-هر وقت شما را میبینم خوشحال میشم. چون میدونم وقتی از ماشین شما پیاده میشم، با دست و بال پر به خونه ایران خانم میرم.
-خوشحالم. خدا را شکر. این شبها خیلی برام دعا کن. راستی حاج آقا... امشب که شب تاسوعاست، شب خاصی واسه تکیه اوس کریم محسوب میشه.
-بله. شنیدم. خدا کنه بتونم امشب درست نوکری کنم و حق مطلب ادا کنم.
-میتونی. شک نکن. راستی شاید این بار آخری باشه که شما را میبینم. چون یه مسافرت در پیش دارم.
-آخی. حیف شد. من تا دو سه روز دیگه اینجام. تاسوعا و عاشوراست. کجا میخواین برین؟ بمونین.
مرد لبخندی زد و گفت: «خودمم نمیدونم. ببینم این ماشین کجا میره. هر جا رفت، باهاش میرم.»
محمد هم لبخندی زد و ساکت نشست. لحظهای که میخواست از ماشین پیاده شود، مرد از داشبورت ماشین، کیف پولش را درآورد. همین طور که داشت به داخل آن نگاه میکرد، دستپاچه شد و حوصله شمردن نداشت و کلا پولهای درون آن را درآورد و گذاشت کف دست محمد و گفت: «فرصت نکردم چیزی بخرم. بگو هر چی میخوان و لازمه بخرن.»
محمد با تعجب گفت: «این خیلی پوله! دستتون درد نکنه. نذرتون قبول. راستی اگر لازم شد شما را ببینم...»
مرد گفت: «چرا باید لازم بشه؟ کار خاصی با من دارین؟»
محمد گفت: «نمیدونم. همینجوری گفتم. هرجور راحتین. خوشحال شدم. امری ندارین؟»
با مرد دست داد و خدافظی کرد و درِ ماشین را بست و رفت. ذهن محمد مشغول شده بود اما خودش نمیدانست چرا؟ رفت و رفت تا به کوچه ایران خانم رسید. با اوس کریم سلام و علیک کرد و گفت: «اوس کریم یه کم دیگه نذری به دستم رسیده. هر وقت فرصت داشتی، بیا تکیه.»
ادامه 👇👇