هزاران نفر با چشم گریه خیابان‌های اطراف را قرق کرده و نگاه همه به بالای سرِ آمبولانسی بود که یک تابوت خوشکل و پیچیده شده با پرچم ایران بالای آن قرار داشت و مخصوصا تابوت را آنجا گذاشته بودند تا همه بتوانند ببینند. در همان ابتدا که جمعیت در خیابان و کوچه با موج جابجا میشد، میکروفن را به خانم مانوکیان دادند. خانم مانوکیان تا این جمله را گفت، صدای گریه همه بلند شد. با صدای لرزان و مادرانه‌اش گفت: «همتون خوش اومدید. قدمتون بالا سرم.» خودش هم تحمل نکرد. نگاهی به تابوت پسرش انداخت و با بغض گفت: «تو هم خوش اومدی پسرم! خوش اومدی دسته گلم! خوش اومدی میوه دلم. خوش اومدی قربون قدت برم...» تا این را گفت، صدای حاج خانم بین ناله جمعیت گم شد. چند دقیقه گذشت تا هم خودِ حاج خانم و هم مردم کمی آرام‌تر شدند. مادر ادامه داد و گفت: «چقدر پرچم ایران به قد و بالات میاد. خوشحالم که برگشتی. تو متعلق به این آب و خاک هستی. مالِ همین راسته‌ای. تو همین کوچه قد کشیدی و فرستادمت جبهه. الهی دورت بگردم مادر...» و باز هم آتش زدن به دل جمعیت و ناله‌های جمعیتی که تا آن زمان، در تشییع و وداع با یک شهیدِ اقلیتِ دینی شرکت نکرده بود و صدا و نفس‌های مادرش را در کنار تابوتش نشنیده بود. مادرش تحمل ادامه دادن نداشت. میکروفن را به محمد دادند. اوس کریم و دکتر و ابوالفضل از همه خواستند به احترام جلسه روضه، هر کس هر جا هست، بنشیند. مردم احترام کردند و هرکس هر جا بود، نشست. تو کوچه. پیاده رو. خیابان. پشت بام مغازه ها و خانه ها و... محمد چشمش به جمعیتی خورد که حتی عدد تقریبی آن را نمیشد حدس زد. نفس عمیقی کشید به یادِ تکنیک‌های صفیه شروع به صحبت کرد: -ببببسم الله الرحمن الرحیم. امشب شبِ سخنرانی نیست. حداقل شبِ سخنرانی من نیست. من هم دلم میخواد مثل شما یه گوشه بشینم و به حرف و قربون صدقه‌های مادر شهید عزیزمون گوش بدم. بشنوم که چطوری با هم صفا میکنند؟ اما به احترام مجلس روضه و به احترام امری که کردند، دو سه کلمه ای عرض میکنم و عرضم را تمام میکنم. وقتی مادر مممم.. زبانش گرفت. جمعیت ساکتِ ساکت. نفس عمیقی کشید. چشمش به ایران خانم افتاد که مثل مادرش به او چشم دوخته بود و به او آرامش میداد. اندکی آرامتر و شمرده تر ادامه داد. -وقتی مادر موسی صندوقچه یا تابوت کوچکی برداشت و پسرش را از ترس شرِ فرعونیان به نیل انداخت، دلش قرص بود که راهش درست است. دلش قرص بود که بهترین تصمیم را گرفته. دلش محکم بود که خواست و اراده خداوند در همین کار است، اما بالاخره مادر است خُب! مادر است و لحظه آخری که میخواست نوک انگشتش را از صندوقچه یا همان تابوت کوچک بردارد و آن را وسط تلاطم نیلِ بزرگ رها کند، خداوند به قلبش الهام کرد... «وَلَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي»... سوره قصص هست... یعنی نترس و غصه نخور! «إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ» بسپارش به من. پسرتو بهت برمیگردونیم. «وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ» نه فقط تنها برمیگردونیمش. بلکه اونو از پیامبران خودم انتخاب میکنم. عرضم اینجاست. آن روز خداوند دل‌نگرانی مادر موسی را دید و به او اینچنین لطف و دلداری داد. موسی را صحیح و سالم به مادرش برگردوند. در حالی برگردوند که بعدا بزرگ شد و ثمره‌اش را دید و خداوند به موسی پیامبری و رهبری بنی اسراییل را عطا کرد. بعدها حتی بنی اسراییل از اون تابوت یا صندوقچه به سادگی نگذشتند و براشون تبدیل به تابوت مقدس شد. بهش تبرک و توسل می‌جستند و در جنگ‌ها جلوی لشکر می‌گذاشتند و پیروز میشدند. اما... دلها بسوزه برای مادران شهدا... مثل مادر شهید مانوکیان... مثل همه مادرای شهدا که نمیدونستند بچشون وقتی بره جبهه، برمیگرده یا نه؟ ادامه 👇👇