⛔️بند هفتم
اما ...
یکی از نظامیان ارتش آمریکا که به دلسوزی برای یک تروریست عراقی حین ماموریت محکوم به زندان شده بود، «جوزت» نام داشت. آن دلسوزی اش سبب شده بود که موقع خداحافظی آن تروریست از زن و فرزندش، وقتی بچه اش را در آغوش داشت، با تک تیراندازش نزند و بهترین موقعیت از دست آنها برود.
در دادگاهی که برای جوزت تشکیل شده بود، همه مدالهایش از او گرفتند و او را به بست سال حبس در دورترین نقطه از امریکا محکوم کردند. اما حال جوزت اصلا بد نبود.
یکی از هم بندی ها که از حال و روز جوزت خبر داشت وقتی که روی تخت بالای نزدیک به سقف دراز کشیده بودند و سیگار میکشیدند، از او پرسید: «چرا به الانت راضی هستی؟»
جوزت دود زیادی از دهانش خارج کرد و گفت: «چون اون تروریست در اون لحظه تروریست نبود. یک پدر بود. وقتی اسلحه میگره دستش و جلوی من می ایسته، میشه تروریست و باید بزنم مغزش بپاشم رو آسفالت خیابون. نه وقتی که بچه اش محکم بغلش کرده و دارن همدیگه رو میبوسن.»
-درسته. ولی الان اینجایی. از همه چی محروم شدی. حتی معلوم نیست که بتونی زنده از اینجا بری بیرون.
-من اینجا نمیمونم. چون چیزی بلدم که کمتر کسی بلده. من نفر اول گردان خودمون بودم. من علاوه بر تک تیراندازی، متخصص بمب های هوشمند هستم. اینو هر کسی بلد نیست. حتی فرمانده مون هم به اندازه من مهارت نداره.
-اینا رو بذار دمِ کوزه و آبشو بخور! تا اینجایی، ینی پشم. ینی صفر. منم جزو ارتش آمریکا بودم. خودت میدونی که. گفتم برات. فرستادنم واسه یکی پاپوش درست کنم اما نگو که منو فرستاده بودند دنبال نخود سیاه. تله واسه خودم بود نه کسی دیگه. دنیا خیلی بی رحم تر از این حرفهاست که بیان دنبال من و تو. من دیگه مریضم. سرطانم به اوج رسیده. ولی اگر تو تونستی بری، یک دقیقه هم صبر نکن. برو. برو یه جایی که نه دست اینا به تو برسه نه دست اونا. حتی دست خودتم به خودن نرسه.
این را گفت و هر دو در ابری از دود غلیظ سیگارشان فرو رفتند.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour