🔺بیروت- دفتر کار مسعود
مسعود در حال بازبینی و مطالعه دقیق فایلی بود که از منزل پیرمرد فرستاده بودند. به عکس آن دختر رسید و زیر لب با خود گفت «زیتون! عکس این دختر کنار رختخواب اون پیرمرد چیکار میکنه؟»
🔺لندن-لابراتوار- دفتر زیتون
زیتون رو به روی پیرمرد ایستاده بود و گزارش میداد. رییسش اساسا هر وقت دلش میخواست گرازش دریافت کند، خودش به اتاق زیتون میرفت و گزارش را میشنید و میرفت.
زیتون گفت: «قربان دارم رو هیثم کار میکنم. جای امیدواریِ زیادی داره. بنظرم میتونیم با اون، شرکت را نجات بدیم.»
پیرمرد چایی را تمام کرد و آروقی زد و گفت: «ما باید سریعتر این قرارداد را ببندیم و کار خودمونو دنبال کنیم. ما فقط یک رقیب داریم که اون هم اگر دستم میرسید از صحنه حذفش میکردم. اگر پول هیثم به ما تزریق نشه، معلوم نیست بتونیم مواد اولیه که لازم داریم تهیه کنیم.»
صدایی از لب تاپ زیتون اومد اما بخاطر حضور رییسش معذب بود و نمیتونست چک کنه. ولی رییسش گفت: برو ببین کیه؟ شاید هیثم باشه!
زیتون رفت و چک کرد و دید هیثم پیام داده. تعجب کرد چون معمولا اون ساعات با هم حرف نمیزدند. پیامش را باز کرد و دید که نوشته: «قبول. با شما وارد مذاکره جدی میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند.»
وقتی زیتون برای رییسش این پیام را خواند، رییسش عصبانی شد و پاشد راه رفت. همین طور راه میرفت و بد و بیراه میگفت: «حدس میزدم چنین چیزی بخوان. حق چنین درخواستی ندارند. عوضی ها. میخوان بدونن که آیا واسطه و دلال هستیم و یا خودمون همه کاره این معرکه هستیم؟ خب اگه محلول میخواید، ما به شما تحویل میدیم. دیگه این دید و بازدیدها معنی نداره لعنتی ها!»
زیتون که جرات حرف زدن نداشت، به سختی و به آرامی گفت: «قربان میتونم یک پیشنهاد بدم؟»
پیرمرد گفت: «میشنوم.»
زیتون صداشو صاف کرد و گفت: «من اطلاعی از مراکز مونتاژ و این چیزها ندارم ولی اگر چند مکان داریم، چاره ای نداریم به جز اینکه یک مکان را به اونا نشون بدیم و دعوتشون کنیم و بازدید داشته باشند. این آخرین راه ماست.»
پیرمرد هیچی نگفت و فقط قدم زد و فکر کرد.
زیتون جرات کرد حرفشو ادامه بده: «قربان لطفا تصمیم بگیرید و جواب مثبت بدید. این حجم از فشار بر اعصاب و قلب شما اثر خوبی نداره. من گردش مالی شرکت هیثم را دیدم. وضعشون خیلی خوبه. همه کارهای انتقال پول و اجناس و محلول و ... هم گردنش خودشون. قبول؟ برای فردا قرار بذارم؟»
پیرمرد که کنار پنجره ایستاده بود و تنها راه نجات خودش و لابراتوارش از ورشکستگی، همین چیزی میدید که زیتون گفت، در اون لحظه فقط سکوت کرده بود و فکر میکرد.
زیتون تیر نهایی را زد و از سر جاش بلند شد و رفت کنار پیرمرد و دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت و آرام گفت: «قربان! لطفا قبول کنید.»
پیرمرد ورشکسته نگاهی به زیتون کرد و دوباره نگاهش را به دور دست خیره کرد و پس از لحظه ای مکث گفت: «بگو فردا یک تیم سه نفره برای بازدید از محل مونتاژ به خیابان چهل و چهار، ساختمان دوم، طبقه همکف بفرستند. ساعتش هم مهم نیست. اما حوالی صبح باشد.»
زیتون که بسیار خوشحال شد، فورا رفت پشت لب تاپش و عینا همین مطلب را برای هیثم نوشت.