هر شب، در آسمانی خالی از ستاره، به نور سردِ پنجره‌ها خیره می‌شوم؛ و نامِ تو چون نوری که از آسانسوری بی‌مقصد بالا و پایین می‌رود در ذهنم تکرار می‌شود. تو را دوست دارم، نه در مسیرِ قطاری که به وقت می‌رسد، که در توقف ناگهانیِ پله‌برقی در ایستگاهی که هیچ‌کس از آن نمی‌گذرد، در میانِ عابرانِ گمشده، و صدای ضبط‌شده‌ای که مسیر را می‌گوید. من، با چمدانی از واژه، ایستاده‌ام در انتهایِ راهرویی شیشه‌ای، پشتِ آن‌چه همیشه گفته‌اند: «آنجا نیست، فقط انتظار است.» و تو، در آن‌سوی دیوارهای خاموش، پشتِ تماس‌های بی‌پاسخ، لبخند می‌زنی بی‌آن‌که مرا لمس کنی. تو را صدا زده‌ام، چون برقی که در سقف‌های کاذب پنهان است اما نبودنش جهان را خاموش می‌کند. تو را جسته‌ام، نه برای آن‌که باشی، که برای آن لحظه که نبودنت، در تقویمِ برنامه‌های روزانه سطرهایی از تردید می‌نویسد. باشد روزی که ساعت‌ها خاموش شوند و ما، پشتِ پنجره‌ای باران‌خورده، با دو فنجان چای سرد، رو به نور بنشینیم و تو بگویی: «اکنون، دیگر زمان از آنِ ماست.» @mohammad_javad_ghiasi