هدایت شده از هنرنامه قم
پیش از آن‌که چشم‌هایش، شهرِ خواب را ترک کنند، با آستین‌هایی که بوی روغنِ سوخته می‌دهند، به دلِ روز می‌زند. دست‌هایش نقشه‌ی پینه‌اند، اما چشم‌هایش پر از نقشه‌ی ساختن. در جیبش، حقوقی لَنگ مانده، مثل رویایی که نمی‌خواهد از خواب برخیزد، و پشت هر لبخندش، سایه‌ی اخراج سایه می‌اندازد. با این‌همه، وقتِ کار، دلش نمی‌لرزد؛ پیچ را می‌بندد، مهره را جا می‌زند، انگار دارد چرخِ خانه‌اش را روغن‌کاری می‌کند. او نه فقط برای نان، که برای نبضِ صنعت، برای پرچمی که هر روز غبارش را با عرقش می‌شوید، کار می‌کند. و وقتی آفتاب روی کلاهِ ایمنی‌اش می‌افتد، می‌فهمی: قهرمان‌ها همیشه کاپ نقره‌ای ندارند. گاهی نه پرچم می‌خواهند، نه کف‌زدن؛ فقط دستی که بلد است زیرِ بار نلغزد. ✍ 🔻هنرنامه قم با ما همراه باشید @honarnameqom