فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند روز مونده بود به تولدش خواستم براش تولد بگیرم. کیک و کادو خریدم. سوار ماشین شدیم بریم توی پارک یا فضای آزادی یکی دو ساعتی با هم باشیم. خوردیم به ترافیک و هر چی اینور و اونور می‌رفتیم جایی برای نشستن پیدا نکردیم. حدود یک ساعت داشتیم می‌چرخیدیم و دیگه داشت دیرش می‌شد. شروع کرد به بهانه گرفتن که تو که میخواستی تولد بگیری باید جا رو هم مشخص می‌کردی، اصلا زشته تو پارک تولد بگیریم و این چیزا برا تو خونه‌اس. بهش گفتم بریم تو یه کافه، گفت برا ما زشته. دوباره یه مقدار دنبال جا گشتیم. دیدم اعصابش خیلی خرد شده. گفت یه جا کنار خیابون وایسیم کیک رو بخوریم. قبول کردم. اما واینستاد. داشت غرغر می‌کرد، بازوشو گرفته بودم گفت اصلا بهم دست نزن. گفتم بیا کیک رو بندازیم سطل آشغال، تو برو خونه دیرت نشه یه روز دیگه تولد می‌گیریم. چند بار بهم گفت خیلی احمقی این چه حرفی بود زدی، یهو چند بار محکم کوبید تو سر خودش. من که چنین صحنه‌ای رو تاحالا هیچ وقت ندیده بودم و نمی‌دونستم چطور آرومش کنم فقط ساکت شدم تا شاید اینجوری آروم بشه. یه کم جلوتر یه امامزاده بود وایساد. خیلی ترسیده بودم ولی چون بهش اعتماد داشتم کنارش موندم. کم کم آروم شد، رفتیم اونجا نماز خووندیم و اومد عذرخواهی کرد. دیگه همونجا تو ماشین کیک رو خوردیم و کادوش رو دادم. تولدش به یاد موندنی شد.