من و خواهرم خیلی برای ازدواج تحت فشار بودیم.روزی نبود ک سرکوفت نخوریم.خواهر بزرگترم ازدواج نکرد ولی من ازدواج کردم.یکی دو هفته قبل از خاستگاری شوهرم با فامیل بیرون بودیم و همه ی دخترا باهم روسری خریدیم من تا اون موقع هیچ وقت از پدرم پول نمیگرفتم ولی اون روز کارتمو همراهم نبرده بودم به پدرم ک گفتم واسم روسری رو نخرید ولی اخرش خودم اونو خریدم.اومدیم خونه کلییی غر زد و حرف زد که چرا از من پول خواستی اگه شوهر داشتی تو هم مثل بقیه شوهرت برات میخرید کلی حرفای دیگه.خانواده ی همسرم هم ک برای خاستگاری زنگ زده بودن من تفاوت هارو میدیدم و نمیخواستم باهاشون صحبت کنم ولی مادرم انگشت اشارش رو آورد جلوی چشمم و گفت بااااید باهاش صحبت کنی.حس نون خور اضافه تموم وجودمو گرفت.با خاستگارم صحبت کردم و ازدواج هم کردم ولی تا مدتها تو شوک بودم از ازدواجم.تا مدتها حرص خوردم از دست خونوادم و وقتی خانواده ی شوهرم اعلام آمادگی کردند برای عروسی و من هم از قبل تلاش میکردم که عروسی کنیم بریم سر زندگیمون پدر مادرم گفتن هول چی هستی؟؟چرا مثل دخترای مردم چهار پنج سال عقد نمیمونی؟یه کاری میکنی انگار ما اینجا اذیتت میکنیم. قضیه ی عروسی ما افتاد تا سال دیگه بعد از اون به من میگن تو اشتباه کردی تو عروسیتو عقب انداختی ما تو دوماه جهیزیه برات میخریدیم میفرستادیمت میرفتی😐😐😐😐😐 واقعا دوران عقد وحشتناکی دارم و حس میکنم دارم نسبت به کل زندگی سرد تر از قبل میشم😭